جان جانان من

هر چه به عقب میروم خاطراتش هست, همیشه, پر رنگ, پر احساس و بی نظیر...  لحظه ای بی او بودن در تصورم نبوده, چه  آنوقت که بین داشتن و نداشتنش تحمل قلب مهربانش فاصله انداخت  و چه حالا که سلامت و امیدوار کنارم مراقب همه چیز هست...

جانم است, همیشه به این وابستگی دلخوش بوده ام...

 خدای جانم حفظش کن, در پناه خویش گیرش و چشمان زیبای پر احساسش را پر فروغ تر از هر روز نگهدار... 

جان جانان من, باش تا همیشه...  

ادامه مطلب ...

عمر دوباره من

خیلی حرف زدم, برای اولین بار داشتم خودم را تخلیه میکردم اصلا متوجه نبودم که چرا این درد انبار شده که سالهاست رنجم میدهد, همین امشب سر باز کرده و خودداری نمیفهمد... خ گفته بودناشکری, یادت میرود چه همه تغییر کرده ای, یادت میرود چه  همه موفق بوده ای و چه همه رشد کرده ای.... اما باز آرام نشده بودم.... و اولن برف که آمد گفتم برویم کوه, اولین برف بازی امسال و شاید اندکی آرامش.... رفتیم من و ب و سفید برفیهای جانم,. بقیه خندیدند که این برف به دست نرسیده آب می شود...

 چهار نفری کلی خوش گذراندیم, غلط زدیم و مجسمه های برفی شدیم... برف کمی بود اما برای من عاشق برف غنیمتی...اما همه اش خوشحالی نبود, آن بین غمکی آمد و نشست کنج دلم, ناراحت از اینکه شاید فرصت داشتن یک سفید برفی بماند بر دلم ... حالا امروز و امسال ب بود, فرداها و سالهای دگر با که بروم, کودکیهای تمام نشدنیم را با که بگذرانم... نمیدانستم تا صبح نشده, عمر نفسها و آرزوهایم به آخی و لحظه ای بند است... درد که پیچید در جانم به او  گفتم لطفا فرصتی بده تا صبح, حتما پیگیر میشوم  و دست از این خود رها کردن بر میدارم... اما نشد, نتوانستم و شکر که فرصت نداد و باز من ماندم و حیرت حکمت او... تا صبح و مشخص شدن علت, این رنج جانکاه , یادم آورد چه همه عزیزم و چه همه خوشحال از داشتن تک تکشان که جانم اند ... 

گفت خیلی بزرگ است و کهنه, چرا تا به حال نیامدی؟ نگفتم سالهاست میدانم و با خودم لجاجت میکنم.... گفتم حل میشود؟ گفت آره اما سخت...

چند ساعتی گذشت که تکلیفم با این درد و دنیا و وقایع پیش رو روشن شود... نمیترسیدم, فکر نمیکردم و اصلا بی هیچ حسی منتظر بودم... فقط نمیخواستم مامان و بابا غمگین شوند, بقیه اش انگار که مهم نبود...

وقتی آمد رضایت بگیرد, تازه فهمیدم چه خبر است و از هر چه که میترسیدم , ممکن است تا کمتر از یک ساعت دیگر اتفاق بیفتد.

 فقط دو روز گذشته بود از آن همه اعتراف و  فقط دو روز گذشته بود از خواستن دوباره و داشتنش, لمس و بوییدنش, فقط دو روز گذشته بود که با تمام وجود از او خواسته بودم که به من هم لذت داشتنشان را بچشد و حالا پشت  این در معلوم نیست چه شود, معلوم   نیست فرصتی برایم بماند یا  نه... میترسیدم, اما باز نمیتوانستم لحظه ای از لطف بی کرانش ناامید شوم, خودم که هیچ, مطمین بودم به خاطر آنها که پشت درند و من میدانم چه همه عزیز کرده اند... حتما هوایم را دارد... 

گفت آیت الکرسی میخوانی؟  گفتم با این استرس قل هو والله هم یادم رفته. خندید و تا تحویلم بدهد خودش خواند و با خوش رویی ذکر گفت و بدرقه ام کرد...

مامان که با کلی بغض پیشانیم را بوسید, تازه نگران شدم و از او خواستم به خاطر مامان سالم برگردانتم.... دو ساعتی طول کشید تا عمر دوباره و فرصت دوباره و امیدواری و کلی درد و استرس ... یک روز گذشت تا فهمیدم عمر دوباره و جان تازه و فرصتی نو یافته ام...

شکر که هنوز و همیشه هوایم را دارد, شکر که حواسش هست ...   باشد که تا همیشه باشد و من غافل از حکمتش را در پناه خویش نگه دارد که نا توان تر از آنم که قدر بدانم...

خاطره ها

شبکه مجازی دوباره دور هم جمعمان کرده ...

اولش کلی ذوق کردیم, کلی خاطره , کلی عکس قدیمی دیدیم, آدمهای جدید وارد شده در زندگیهامان را به هم معرفی کردیم, با سلام میامدیم و با خداحافظ گروه را ترک میکردیم, هنوز ساده بودیم عین ده پانزده سالگیمان...

یکمی که گذشت کم حرف شدیم, سرک میکشیدیم در روابطمان, سوالهای ناجور میپرسیدیم و ...

حالا که یکسالی گذشته... بی سلام میاییم, مطلبی  میخوانیم... بی خداحافظی وسط یک گفتگو غیبمان میزند و فردا و فرداهای بعدی هم اصلا به روی مبارکمان نمیاوریم که چرا وسط بحث رها کردیم و بقیه  را به هیچ حساب کردیم و رفتیم...

کم کم فکر میکنم که شاید حق با بهار بود که معتقد بود دوستیها تاریخ انقضا دارند. 

شاید توقع زیادی است که بخواهیم همان موش کوچولوی مقعنه به سر و کوله به پشت و شلخته را در خانم زیبا و پر مدعای امروز پیدا کنیم...

با این اوصاف قرار دوره همی بعد ٢٠ سال نمیدانم چه از آب درآید...

رفتم که رفتم...

گفت خسته است... برود و کمی استراحت کند...

من وحشی شده بودم, انباری باروت که منتظر یک اشاره بود... کار از جیغ که گذشت  شدم نازک دلی بی تاب که با نگاهی و حرفی, با چشمانی پر سرگشتگی را فریاد میزد... آنقدر که بی خجالت بغضهای جمع شده را خالی می کرد... و عشق  همچنان بود, از پس روزمرگیها آمده بود و درست وسط آشفتگی نشسته و دست زیر چانه سوختنم را نظاره میکرد... و من میخواستم که دیگر نباشد, نبیند و نبینم... که برود, برگردد و من اشتباهی انتخاب شده را رها کند...

پس, رفتم ... رفتم که خالی شوم... خالی از حرف, خالی از اشک, خالی از غم و خالی از عشق ... رفتم که همه را بسپارم به آبهای آزاد... شاید از من رها شوند و بروند در مثلث برمودا و من برای همیشه از شرشان خلاص شوم...

اما ... خلاصی در کار نبود, دوباره انتخابی اشتباه و تصمیمی عجولانه و آدمهای اشتباهی کنار هم برایم حسرت آورد, غمگین از رک نبودن و از دست دادن فرصت کوتاه با خود بودن... و نمیدانم چه شد فقط همین که تجربه ای ماند و شاید, شاید که جایی برای آینده ای نه چندان دور پیدا شد, قسمت این رفتن باشد.. .

گذشت... روز از نو و روزی از نو ...

برگشتن و همان بودن, بی تغییر, در احساس و عمل...  شنیدنهای بیشتر از او ... همان که اگر یک روز بفهمد چه همه زخم باقی گذاشته و همچنان نیشتری در دست و زبان دارد ...حتما از هم می پاشد... او که اولین بود و همیشه اولین میماند, او که بهترین بود و همیشه مایه مباهات او که تنها تکیه گاهست و این روزها مرا می ترساند... ترسها, استرسها, بی طاقتی ها و ناامیدیهای نا تمامش او را هر روز رنجورتر میکند و مرا زخمی تر... نباشد آن روز که چشمهایمان را ببندیم ... در حالی که بیشتر از همیشه به هم محتاجیم... و باید که بیشتر از همیشه پناه ببریم به اویی که یادمان میرود تنها امید و چاره امان است...



 

امروز اول آذر است و من تصمیم گرفتم تو را کنار بگذارم...

نشانه بود آنچه خواندم... خواندم که , تا وقتی اظهار عشق نکرده با او خاطره سازی نکن که تاوانی بس عظیم دارد...

می دانم تو هم بلاخره می روی, می روی و به خیل همتایانت در پس ذهن و خاطرم می پیوندی, و این می شود همان تاوان عظیم...

و من امیدوار که روزی سونامی بر من وارد شود و همگیتان را ببرد, ببرد به ناکجا که نه دستم بهتان برسد نه ذهنم, نه خاطرم... 

فکر کنم عاشق شدم...

امروز و دیروز همانند که مدتها آمده و رفته اند اما...

اما انگار یک چیزی این وسط کم است...

کم بودنش آزار دهنده است و تنهاییم را به رخ میکشد...

میشناسمت, میبینمت هر روز, بارها و بارها ... از پشت قاب کوچک شیشه ای و در دنیایی مجازی... که دیدن واقعیتت نا امیدی آورد...

پیگیریها دل شکستگی آورد و حضورت غم آورد ...

اما خیالت همه آرامش است...

اگر قرار است نباشی برگرد , برو در خیال . 

می دانی, من آدم رویاها هستم, بافنده ای پر صبر,  

زمستان نزدیک است, کرسی میگذارم, روزهای بی تو بودن را میکنم نخ و قلاب سرنوشت را به دست میگیرم و خیال را می بافم...

که تو در خیال همیشه هستی, تو در خیال بزرگی  و من در خیال دخترک تنهای  چشم انتظاری هستم که لبخند می فروشد, فرصت میسازد و امید سر می اندازد و  شبهای سرد زمستان را سر میکند...

بهار که بیاید, کرسی نیست اما  سایه درختان گیلاس می شوند ماوایم و شکوفه ها... امیدم...

نمیگذارم تمام شوی... من کور کردن بافتنی را نمیدانم...

مهری نقش بر آب

قرار بود سال خوبی باشد, تولدی نو, اتفاقاتی نوتر و روشنایی بیشتر... مهر هنوز نیامده بود اما مهر متولد شده در دل دوباره شوری به پا کرده بود که شاید بعد سالها,نگرانی دهگان و یکان سال تولد رنگ باخته بود, او مهربان شده بود و تازگیها حرفهای خوب میزد,  تهدید و توبیخ نبود همه یکسر آرامش بود که ذره ذره در روح و جانم تزریق میشد... با یک دنیا امید به انتظار ماه مهرم نشستم. انگار شش ساله ای بودم که از هول مدرسه رفتن یکسال زودتر کیف و کتاب جمع کرده و سرخوش بی حساب و کتاب و نام و نشانی نشسته در نیمکت کلاس اولیهای یک سال بزرگتر. اما اولین نشانه که آمد شدم همان دخترک ترسیده که نکند تعداد زیاد شود و برای من جایی نباشد و ارزوی مدرسه برود تا سال دگر... خانم وار دخترک شش ساله را مخفی کرده بودم پشت لبخندهای بهتر است بگویم از ته دل... عامل لبخند بود , همه چیز مهیا بود اما ترس هم بود, و من نمیتوانستم فراموش کنم که چطور اشک میریختم و پشت مامان قایم شده بودم که بگذارند یکسال زودتر بروم ...  و حالا همان دخترک بودم که این بار قلبش از ترس دیر شدن و دیر آمدن میکوبد ... هفت روز اول که گذشت شاید ها نجاتم دادند اما کی شاید توانسته جلوی  حتماها را بگیرد... هفت دوم که گذشت ضعفها که چیره شدند, امید که کمرنگ شد, تولد هم شد یکی مثل  همان چند ده سال قبلی... به هفت سه و چهار نرسیده دلواپسی کشنده همه راههای به ظاهر  سبک سالهای دور را  مهم کرد... اما  هیچ ... هفت پنجم چنان در هیچ پر دردی گرفتار شده بودم که حرکت انتحاری هفت ششم کار را یکسره کرد صبح هفت ششم ضربت نهایی وارد شد و به شامگاه نرسیده همه چیز به فنا رفت... و من شدم دخترک اخراج شده ای که باید سالی دگر سرگرم عروسکهایی باشد که زیادی کوچک شده اند, انگار دخترک کوچولوی آن سالها برای این روزها زیادی بزرگ شده بود و با هیچ عقل و منطقی نمی توانست پا را از دایره تقدیر فراتر بگذارد... ماه مهرم رفت بدون انکه آرزوی تولدم را برآورد, و من ماندم و آبان و باران ... امید که باران بشوید مهر نشسته در کنج دلم را که نیاز دارم به این پاکسازی... شاید که اگر خودم را برای هر اتفاقی آماده نکرده بودم, شاید اگر نازک دل دو سال پیش بودم از دست اشک و باران هم کاری برنمیامد...

 این مهر و اتفاقاتش هم قطعا میروند و میشوند همنشین دخترک شش ساله ترسیده کنج دلم... 

و امسال, مهر که نداد  و مهر ماهش همه درد بود, اما اگر به همین درد پر رنج چراغ امیدی دهد تا دخترک از تاریکی نترسد, شاید... نه شاید نه ... حتما, آنوقت باز انتظار میاید ...

و من باز پناه میبرم به او به او که هر چه میکنم و هر چه میکند , درک و قبول بی مهری او کار من نیست  و جز او پناهی نمی یابم که شاید همین پناه برهاندم از رنج گریبانگیر... 

 پناهم شایدم را حتما کن...

١. بقچه هنوز کنار راه پله است, بیرونش نفرستاده ام و بغض هنوز هست... امروز بدتر... 

٢. هوای ابری  برای من که آدم  قدمهای دو نفره نیستم جان میدهد برای جیغ زدن و ترک انداختن روی همه نا امید کننده ها...

٣. یکساعت زمان زیادی بود که صرفش کردم, دوباره حس دخترک ٢٢ ساله ای را داشتم که قلبش تالاب و تلوب کنان در آستانه خارج شدن از دهانش است, اما وقتی او تلاشی نکرد, حرفی نزد و من بغضی شدم دوباره همان راه ده سال پیش را رفتم... گذر عمر عوضم نکرده, همان کله شق مغرور و سردی هستم که نابلدانه فرصت می سوزاند...

٤. نه گفتن را خوب بلدم اما بعضی انگاری ساحری ماهرند که در لحظه خوابت میکنند و تو بعد بیداری تازه میفهمی چه شد... جادو امروز از دل جورابی بیرون آمد...

٥. به نسل  خنده های الکی, نسل افعال ساختگی, نسل چرتهای نا تمام, نسل توقعات بی شمار باید نسل ترسوهای حساس هم اضافه کنم...

٦. جوانی میاید و روزگار تغییر میکند و ...   امیدواری است دیگر در لحظه حال آدم را خوب میکند...

٧. هفت آمد و هفت روز دیگر گذشت و امید که آرزوی هفت نماند بر دلم... 

در تمام طول عمرم این اولین باری بود که برایش نقشه کشیده بودم به خیالم میخواستم همه چیز را با برنامه برسانم به آنجا که می خواهم... اما نشد, انگار کاینات حرفای یک عمرم راشنیده و ظاهرا باید همانطور یک هویی پیش بیاید, همانجور که همیشه معتقد بوده ام... حالا خیلی بغضی ام... میدانستم که شاید بی نتیجه باشد... اما باز بغض آزارم میدهد...

کاش بتوانم خیالش را با بغض تحمیلی بفرستم لابه لای بقچه لباسهای کهنه امسال... تابستان داغ داغ امسال با همه آنچه مرا به یادش می اندازد را باید بفرستم که بروند, حال اگر این کوله بار خستگی یکمی هم نمور باشد از بغض نقشه های بر آب رفته یکشنبه های پاییز , حداقل کمی سبکم میکند...

دوست دارم رد پای تو را همه جا ببینم و فکر کنم که این هم نشانه ای است پس باید که رضا باشم به رضایت...