سندروم دردهای بی درمان تابستانی

یک. دیروز گفتم از تابستان متنفرم و فقط خودم میدانستم که علتش چیست و بقیه را با فکر پر کار بودن و گرما و  مورچه وار زندگی کردن این روزها , مشغول کردم...

دو. خوب مینویسد وبلاگش را دوست دارم, گاهی به گ حسودی میکنم, به اینکه خیلی خوشبخت است و بیخودی عجز و لابه میکند یا که انگاری اداهای روشنفکری دارد, میدانم که دارم قضاوت میکنم...

سه. خیانتی که من به خودم میکنم که بنی بشری در حق کسی روا نمی دارد.

چهار. دلم هیجان میخواهد شاید یک سفر هیجان انگیز مرا از کرختی این تابستان لعنتی رها کند, قطعا آرامش و سکوت دردم را دوا نمی کند.

پنج. بیشتر از همیشه دلم میخواهدش, لمسش, بویش و در آغوش گرفتنش شده آرزو. دعا دعا دعا ...

شش. میپرسید فعالیت فرهنگ ی داشته اید, ب.سی.ج دانشگاه. دفتر.فره.ن.گ  و هی سوال و سوال انگار دنبال یک نقطه مثبت در پرونده ام باشد و وقتی  فقط نه شنید خنده اش گرفت و مصاحبه را خاتمه داد...

هفت. بار بزرگی از روی دوشم برداشته شد و به آینده این کار امیدوار شدم.

هشت. فرصت زیاد است برای برنامه ها و کارهای جاری اما دل و دماغ کافی نیست...

نه. وقت تنگ است و اضطراب دیر شدن کشنده است, روانی میکند آدم را...

ده. کاش درمانی بیابم برای دردهای تکراری تابستان...