یکسال گذشت

١. در تاریک و روشن سر صبح , چنان آهسته و با لذت روی برفها قدم میگذاشتم که انگار آخرین ملاقاتم است با این حجم پاکی و روشنی. لبخند به لب و با نهایت آرامش رفتم,  روی تخت که خزیدم پرده را کنار زدم و به  شانس کنار  پنجره بودن تختم به چشم نشانه ای نگاه کردم و غرغر پرستار از ترافیک و سرما و یخبندان هم دل نشانه بازم را مکدر نکرد... امروز که بعد یکسال دوباره نوزده آذر را برفی دیدم, شکر کردم, شکر کردم که او هست و حواسش  هم هست...  تاریخ تکرار شد و همان نشاط و برف بازیها و ... اما یک چیزی تغییر کرده بود... سین دخت جانم یاد گرفته بود, یاد گرفته بود که شاکر باشد, بیشتر از همیشه...

٢. پیام گذاشته که عکس و ... نمیدانم چرا, شاید میخواهد بگوید حواسم هست. جوابش را ندادم...

٣. کوه غرورم باز دل آزار شده, م روانش را میکاود و تز میدهد, میگوید خودشیفته است و من میگویم چرا نباید زبان به دهان گیرد, تا کی میخواهد همه کارهای کرده را پتک کند و بکوباند, در مورد همه مسایل عاقل طور نظر دهد و به بقیه به چشم یک مشت برده بی عقل نگاه کند...

٤. م یاد گرفته نگران باشد همیشه, کنترل گر , کوتاه آمدنهایش در مقابل ب آزارم میدهد...

٥. نوشته بود که چرا دیگر نمیتوانی باشی... س ناراحت بود و بد و بیراه میگفت, من اما از روز قبل که خیالم راحت شده بود از  چند ماه آینده , خیلی برایم مهم نبود, راستتر اینکه انگار ته ته های قلبم یک خوشی هم بود, که انگار به این نبودن نیاز داشتم که یکشنبه های عاشقی را باید در جای دیگر جستجو کنم و باز نشانه و .... امان از نشانه ها... که نشانه ها مرا دیوانه وار نشانه رفته اند...

٦. موقعیت مناسبی است که خودی نشان دهم و بمانم, که ریشه بگیرم که خیالم راحت باشد برای دو سال شلوغ پیش رو... که اولین صبح سال سوم جایزه بدهم به خودم....

 ٧. در هفتمی اما باید بنویسم از معجزه های صد روزه, که امروز به گمانم روز شست و پنجم است و سین دخت خوب است و ملالی نیست جز هنوز نیامدنش, اما این ملال در مقابل امید قدرتی ندارد... یاد گرفته ام نگذارم امید برود, شکر گفته ام, تمرین کرده ام و امروز شاید هفتاد روز باشد که نگذاشته ام عادتهای تاریک بیایند... بهترین و بهترین معجزه همین است... که گیج و ویجم از آن و نمیدانم چه بنویسم که بغض نمیگذارد , که فقط اوست که هست و حواسش هم هست... که بسته م که خودش ماجرایی بود تازه و مبهم از پشت کتابها, انگار نگاهم میکند, نمیدانم چه میشود اما هر وقت به آخرین روز فکر میکنم میبینم هیچ وقت تا این حد به او اعتماد نکرده بودم, که نیاز دارم به این اعتماد... نیاز دارم که باشد, بیشتر از همیشه...که روز سیم یکجور و روز چهل و پنجم یکطور دیگر و روز شستم جالبتر از همه معجزات اتفاق افتاده اند... که خود ر.ص. گفته بود یقین دارد به صد نرسیده با چشمهایی روشن میبینید و من امروز چشمانم روشن تر از همیشه است... شکر خدا

٨. میخواستم در هفت تمام شود, اما باید میگفتم که حواسم هست که غرغر و شکر و  نشانه را همه را با هم نوشتم و حواسم هست که دارم رها میشوم از بندها... شاید این همه نشانه ای باشد........ا