فکر کنم عاشق شدم...

امروز و دیروز همانند که مدتها آمده و رفته اند اما...

اما انگار یک چیزی این وسط کم است...

کم بودنش آزار دهنده است و تنهاییم را به رخ میکشد...

میشناسمت, میبینمت هر روز, بارها و بارها ... از پشت قاب کوچک شیشه ای و در دنیایی مجازی... که دیدن واقعیتت نا امیدی آورد...

پیگیریها دل شکستگی آورد و حضورت غم آورد ...

اما خیالت همه آرامش است...

اگر قرار است نباشی برگرد , برو در خیال . 

می دانی, من آدم رویاها هستم, بافنده ای پر صبر,  

زمستان نزدیک است, کرسی میگذارم, روزهای بی تو بودن را میکنم نخ و قلاب سرنوشت را به دست میگیرم و خیال را می بافم...

که تو در خیال همیشه هستی, تو در خیال بزرگی  و من در خیال دخترک تنهای  چشم انتظاری هستم که لبخند می فروشد, فرصت میسازد و امید سر می اندازد و  شبهای سرد زمستان را سر میکند...

بهار که بیاید, کرسی نیست اما  سایه درختان گیلاس می شوند ماوایم و شکوفه ها... امیدم...

نمیگذارم تمام شوی... من کور کردن بافتنی را نمیدانم...

مهری نقش بر آب

قرار بود سال خوبی باشد, تولدی نو, اتفاقاتی نوتر و روشنایی بیشتر... مهر هنوز نیامده بود اما مهر متولد شده در دل دوباره شوری به پا کرده بود که شاید بعد سالها,نگرانی دهگان و یکان سال تولد رنگ باخته بود, او مهربان شده بود و تازگیها حرفهای خوب میزد,  تهدید و توبیخ نبود همه یکسر آرامش بود که ذره ذره در روح و جانم تزریق میشد... با یک دنیا امید به انتظار ماه مهرم نشستم. انگار شش ساله ای بودم که از هول مدرسه رفتن یکسال زودتر کیف و کتاب جمع کرده و سرخوش بی حساب و کتاب و نام و نشانی نشسته در نیمکت کلاس اولیهای یک سال بزرگتر. اما اولین نشانه که آمد شدم همان دخترک ترسیده که نکند تعداد زیاد شود و برای من جایی نباشد و ارزوی مدرسه برود تا سال دگر... خانم وار دخترک شش ساله را مخفی کرده بودم پشت لبخندهای بهتر است بگویم از ته دل... عامل لبخند بود , همه چیز مهیا بود اما ترس هم بود, و من نمیتوانستم فراموش کنم که چطور اشک میریختم و پشت مامان قایم شده بودم که بگذارند یکسال زودتر بروم ...  و حالا همان دخترک بودم که این بار قلبش از ترس دیر شدن و دیر آمدن میکوبد ... هفت روز اول که گذشت شاید ها نجاتم دادند اما کی شاید توانسته جلوی  حتماها را بگیرد... هفت دوم که گذشت ضعفها که چیره شدند, امید که کمرنگ شد, تولد هم شد یکی مثل  همان چند ده سال قبلی... به هفت سه و چهار نرسیده دلواپسی کشنده همه راههای به ظاهر  سبک سالهای دور را  مهم کرد... اما  هیچ ... هفت پنجم چنان در هیچ پر دردی گرفتار شده بودم که حرکت انتحاری هفت ششم کار را یکسره کرد صبح هفت ششم ضربت نهایی وارد شد و به شامگاه نرسیده همه چیز به فنا رفت... و من شدم دخترک اخراج شده ای که باید سالی دگر سرگرم عروسکهایی باشد که زیادی کوچک شده اند, انگار دخترک کوچولوی آن سالها برای این روزها زیادی بزرگ شده بود و با هیچ عقل و منطقی نمی توانست پا را از دایره تقدیر فراتر بگذارد... ماه مهرم رفت بدون انکه آرزوی تولدم را برآورد, و من ماندم و آبان و باران ... امید که باران بشوید مهر نشسته در کنج دلم را که نیاز دارم به این پاکسازی... شاید که اگر خودم را برای هر اتفاقی آماده نکرده بودم, شاید اگر نازک دل دو سال پیش بودم از دست اشک و باران هم کاری برنمیامد...

 این مهر و اتفاقاتش هم قطعا میروند و میشوند همنشین دخترک شش ساله ترسیده کنج دلم... 

و امسال, مهر که نداد  و مهر ماهش همه درد بود, اما اگر به همین درد پر رنج چراغ امیدی دهد تا دخترک از تاریکی نترسد, شاید... نه شاید نه ... حتما, آنوقت باز انتظار میاید ...

و من باز پناه میبرم به او به او که هر چه میکنم و هر چه میکند , درک و قبول بی مهری او کار من نیست  و جز او پناهی نمی یابم که شاید همین پناه برهاندم از رنج گریبانگیر... 

 پناهم شایدم را حتما کن...

١. بقچه هنوز کنار راه پله است, بیرونش نفرستاده ام و بغض هنوز هست... امروز بدتر... 

٢. هوای ابری  برای من که آدم  قدمهای دو نفره نیستم جان میدهد برای جیغ زدن و ترک انداختن روی همه نا امید کننده ها...

٣. یکساعت زمان زیادی بود که صرفش کردم, دوباره حس دخترک ٢٢ ساله ای را داشتم که قلبش تالاب و تلوب کنان در آستانه خارج شدن از دهانش است, اما وقتی او تلاشی نکرد, حرفی نزد و من بغضی شدم دوباره همان راه ده سال پیش را رفتم... گذر عمر عوضم نکرده, همان کله شق مغرور و سردی هستم که نابلدانه فرصت می سوزاند...

٤. نه گفتن را خوب بلدم اما بعضی انگاری ساحری ماهرند که در لحظه خوابت میکنند و تو بعد بیداری تازه میفهمی چه شد... جادو امروز از دل جورابی بیرون آمد...

٥. به نسل  خنده های الکی, نسل افعال ساختگی, نسل چرتهای نا تمام, نسل توقعات بی شمار باید نسل ترسوهای حساس هم اضافه کنم...

٦. جوانی میاید و روزگار تغییر میکند و ...   امیدواری است دیگر در لحظه حال آدم را خوب میکند...

٧. هفت آمد و هفت روز دیگر گذشت و امید که آرزوی هفت نماند بر دلم... 

در تمام طول عمرم این اولین باری بود که برایش نقشه کشیده بودم به خیالم میخواستم همه چیز را با برنامه برسانم به آنجا که می خواهم... اما نشد, انگار کاینات حرفای یک عمرم راشنیده و ظاهرا باید همانطور یک هویی پیش بیاید, همانجور که همیشه معتقد بوده ام... حالا خیلی بغضی ام... میدانستم که شاید بی نتیجه باشد... اما باز بغض آزارم میدهد...

کاش بتوانم خیالش را با بغض تحمیلی بفرستم لابه لای بقچه لباسهای کهنه امسال... تابستان داغ داغ امسال با همه آنچه مرا به یادش می اندازد را باید بفرستم که بروند, حال اگر این کوله بار خستگی یکمی هم نمور باشد از بغض نقشه های بر آب رفته یکشنبه های پاییز , حداقل کمی سبکم میکند...

دوست دارم رد پای تو را همه جا ببینم و فکر کنم که این هم نشانه ای است پس باید که رضا باشم به رضایت...

رویای صادقه

نوشته شده بود یکم تیر

نمیدانم کجا

نمیدانم که 

و 

نمیدانم اصلا رویا بود یا چه

هر چه باشد نوعی امیدواری است آن هم بعد از روزی که به قول بابا اولین نفر بودم در  ادای دین و خواسته ای دارم  برای سال بعد...