میشناسمت, میبینمت هر روز, بارها و بارها ... از پشت قاب کوچک شیشه ای و در دنیایی مجازی... که دیدن واقعیتت نا امیدی آورد...

پیگیریها دل شکستگی آورد و حضورت غم آورد ...

اما خیالت همه آرامش است...

اگر قرار است نباشی برگرد , برو در خیال . 

می دانی, من آدم رویاها هستم, بافنده ای پر صبر,  

زمستان نزدیک است, کرسی میگذارم, روزهای بی تو بودن را میکنم نخ و قلاب سرنوشت را به دست میگیرم و خیال را می بافم...

که تو در خیال همیشه هستی, تو در خیال بزرگی  و من در خیال دخترک تنهای  چشم انتظاری هستم که لبخند می فروشد, فرصت میسازد و امید سر می اندازد و  شبهای سرد زمستان را سر میکند...

بهار که بیاید, کرسی نیست اما  سایه درختان گیلاس می شوند ماوایم و شکوفه ها... امیدم...

نمیگذارم تمام شوی... من کور کردن بافتنی را نمیدانم...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.