روز بیست و هشتم

و امروز پایانی دوباره...

بلند تر از قبل اما کوتاهتر از بهترین تلاش...

و شاید به زودی, خیلی زود شروعی دوباره...

باشد که شروع دوباره پیوند خورد با کامیابی, پیدایی و پایان انتظار...

روز بیست و سوم

١. آرام شدم وقتی همه چیز را رها کردم و به خدا سپردم

٢. روز بیست و دوم را آنقدر وحشی شروع کردم آنقدر تلفن سر صبحی روانم را به هم ریخت که میخواستم بی تربیت شوم, فحش و بد و بیراه بنویسم, حرصم را با کلمات سر این صفحه خالی کنم اما فقط اشک ریختم و در همان راه اجبار ماندم...

٣. نه تقصیر من است نه او, شاید مقصر زمانه ای است که میتازد به نا کجایی که امیدواری هم در مقابلش کم می آورد...

٤. این روزها آرزوی همه امان یکی شده, خودی و دوست و غریبه هم ندارد همه یک چیز میخواهیم و من به این فکر میکنم که اگر یکی و فقط یکی از این همه آدم مقرب باشد و عزیز کرده و او استجابت کند چه همه شادی, چه همه آرامش برایمان می آورد...

٥. دلسوزیهای الکی اطرافیان هر دوشان را به نوعی از آینده ای خوب دور کرد و ترس که شد آیینه دق ... یکی ترس از برملا شدن رازی ناگفته حتی با نزدیکترین, رازی که سالها بعد به پوچی آن پی برد, آنوقت که دیر شده بود, فرصتها از دست رفته بود و هیچ نمانده بود جز حسرت. و دیگری ترس از رفتن, رفتن به جایی که تا به حال نه کسی را کشته بود نه کسر شانی در پی داشت و هر چه از پی این رفتن می آمد فرصت بود و عزت و بعدتر این ترس  هم فرصتها را سوزاند و این هم شد حسرت ... اما امروز هر دو مجبور به رفتنند , رفتن در راهی که اسارت در قفس ترس, سالها آنها را از جاده اش دور کرده بود و شاید این بار این جاده رو به نوری باشد...

٦. گفتم بهتر است نروید, آدمی به امید زنده است, اگر بروید و بگویید تا سالها نمی شود آنوقت با چه روزگار میگذرانید. هرچند ایمان دارم در پس  همه پوزخندها و حرفهای به ظاهر اعتقادیمان همگی دوست داریم یکبار  هم که شده عامی شویم و او و قولش را امتحان کنیم...

٧.  یکیشان سالهاست بر سر اعتقادی مانده که از نظرمان  مضحک است و بقیه وارد وادی شده اند که چشمانمان را گرد کرده. بی تعادلی است یا که شاید روشن فکری و آزادی اعتقاد و باور هر چه باشد درکش سنگین است و من نگاه میکنم به آدمهای نشسته در این تیپها, رفتارها, لباسها و افه ها و فکر میکنم که اگر روزی فرمانی صادر شود اینها کدام راه را انتخاب میکنند, ریشه در کجا دارند که مطمین باشند باد نمی بردشان...

٨. امروز بیست و سومین روز چله نشینی است و باور دارم برای او آسان است و بی دلیل ممکن میسازد و او همان خدای من است...

روز بیست و یکم

١. از نزدیکترینش خیلی ناراحت بود, از اینکه مدام عیب جویی میکند, حرف بد میزند و بی تحمل است. اوی مهربانم هم فرصت غنیمت شمرده بود و رفتارشان را مقایسه میکرد و هشدار میداد که نکند تو تکرار او باشی در آینده ای نچندان دور...

٢. خوب, پر انرژی, شاد و بی حاشیه... نتیجه رفتاری آگاهانه, تربیتی درست و خنده ای بی وقفه... خدا را شکر امیدشان امیدوارترشان کرد هر چند خسته و خواب آلود...

٣. حسود شده ام, زبانم نمیچرخد که با م حرف بزنم او که محرم اسرار و رفیق فک زدنهای بی وقفه ام بود. شاید او دیگر از زمین و زمان شاکی نیست یا که من دیگر نمیخواهم اینها را بشنوم یا شاید حسود شده ام...

٤. وابستگی دلنشینی که دل آدم را آرام میکند, واقعا می شود نصف هر روز را با محبت او سر کرد و اهلی نشد...

٥. وقتی که زنگ زد خواب بودم اما یک ساعت و نیم حرف زدنمان نمیدانم بلاخره استرسش را کم کرد یا نه هر چند با شناختی که من از او دارم استرس واقعا لازم است... توقع دارد بدون دردسر پیشرفت کند همانطور که همه عمر هم گروه بودنمان دنبال رسیدن بدون زحمت و خلاقیت بود. امیدوارم موفق شود و دل گرم بعد وقتی بهمن بیاید حتما دلش آرام میگیرد...

٦. گفت نه ماه از من کوچکتر است ولی انگار سالها از هم فاصله داریم, 

٧. در بدو ورود با آن ظاهر عجیبشان نامانوس بودیم, یادمان رفته بود که چه همه همدل بودیم, زمان که گذشت, آدمهایی که آمدند و رفتند , گرما که بیشتر شد یخمان آب شد اما شب سردی بود و آب جاری شده همچنان سرد بود... نمیشود انکار کرد که فاصله ایجاد شده این روزها بیش از آن است که حتی خورشید هم بتواند این رابطه را گرم کند...

٨. خنده هایش با آن  دندانهای فاصله دار بردم به کودکی و به همان نزدیکی, دوستش دارم حتی اگر موهای کوتاهش را مخفی کند  و آن کله فرفری سیاه را ندیدم...

٩.خواستم که بگویید و خیالم را راحت کند, به آرامش نیاز دارم اینکه بدانم دیر نمی شود و هنوز وقت هست دغدغه مداوم است صلوات و توحیدی خواندم همچون همیشه , اما اینبار از همان آغاز تا پایان خنده از لبم نیافتاد, نوید آمدنی که دیری و دوری نمی شناسد او که بخواهد ممکن می شود بی سبب و برای او آسان است... فقط باید که همیشه به او ایمان داشته باشم و اعتماد ... او خدای من است همان که این روزها دلخوشم کرده  و امیدوار...

١٠. بیستمین روز سختی بود که در شلوغیها گم شد و رنگ باخت و بیست و یک پر انرژی و معجزه را آورد... خدایا شکر.

روز هفدهم

١. چه زود تمام  شدی شهریور.

٢. دوشنبه های پیش رو مرا می ترساند و ترسناکتر اینکه نمیدانم چرا همه هر جا میروم هستند...

٣. ز ده سالی از من بزرگتر است, موفق, پیشرو اما حس میکنم ناشاد... کلی خاطر تعریف کرد از مسیر رسیدن به خواسته هایش, سختیها و نا آگاهیها اما موقع تعریف خوشیها اشک را نمی توانست کنترل کند. برایش خوشحالم و آرامش آرزو دارم.

٤. پرسید آینده کاریش چطوره؟ همین رو بره یا صبر کنه نتیجه آزاد بیاد؟ گفتم خوب در نهایت که هممون بیکاریم یا که سر ( کسره ر) کاریم...

٥. پنج بار با شماره های مختلف  زنگ زده بودند و من نگران تا صبح . اما مهم نبود یا شاید به ظاهر این تغییر و تحولات مهم نبوده باشند...

روز سیزدهم

١. امیدوارم قدمش خیر باشد که امروز آمد و  نتیجه چند ماه کار  و تلاش بی وقفه را دید. 

٢. شب خوبی بود, خاص, متفاوت اما پر از شگفتی. میل بعضی به دیده شدن جالب است, نمیدانم اینکه با سبک شمردن اطرافیانت یا عامی دانستن آنها بخواهی عقیده و رای خودت را محق و برتر بدانی چه لذتی دارد یا که تو را چقدر بالاتر از بقیه میبرد که برای شاید اعتراض , شلخته بیایی یا که ادا درآوری و هزار حرف مفت بزنی. ای ب باشد که  تو , تویی که بی توجه به حرفهای مفت خودت بودی, همان که سربه زیر و آرام و معصوم آمدی , تمام وظایفت را انجام دادی و خندان و آرام رفتی, هیچ وقت از این همه متفاوت بودن, خاص بودن و سنت شکنی ناامیدمان نکنی...

٣. دنیای مجازی هم خوب است لااقل بعضی را که سال تا سال نگاهمان نمیکردند یا که اگر میدیدندمان راهشان را کج میکردند حالا به واسطه عضویت در یکی از همین گروههای مجازی خیلی آدمیت به خرج میدهند و با شوق به سمت هم گروهیانشان می شتابند و الفاظ مهربانانه به کار میبرند....

٤. تکلیف چند ماه پیش رو نی مش خص شد و خدا میداند که بیش از هر چیز برای مطمین شدن و روشن شدن تکلیف میروم...

٥. بر خلاف شماره  اش , امروز  اما خوب بود...

روز یازدهم

با کمری خمیده و ناتوان آمد, رنج و غم سالها نتوانسته از پا درش آورد و امروز به خاطر اوی افسرده - که سالها با دلمردگی نتوانست تقدیر را بپذیرد-  با وجود درد تازه همچنان امیدوارانه به جنگ سرنوشت طاقت فرسای خویش رفته. بی حوصله و کم حرف و بی توجه است اما هنوز گوشهای تیزی برای شنیدن صدای موتور او دارد و چشمانی که تا عمق جان آدم را میسوزاند و من نمیدانم این کدخدای پر احساس و پر توقع از تیزی نگاهش میترسد که نگاهی نمیاندازد یا که فراموش کرده آه عمیقش تیزتر از هر دشنه ای می تواند زندگیش را نشانه رود... کاش برود قبل آنکه آنقدر دیر شود که  نه چشمی باشد و نه آهی و فقط بماند وجدان بیدار شده ای...