داستان زندگی

خیلی وقت است وقتی از  او میخوانم گریه میکنم... قبل تر برایم مقدس بود اما چندی است , دلتنگی  و غم است که همراهش میخزد درونم و بند بند وجودم را میلرزاند....  امروز هم با خواندنش اشکم بی اختیار می چکید و من فقط فکر میکردم کاش زندگی داستان بود, آخر همه پیچ و خمها عشق بود, کند میامد اما ماندگار میشد و دلخوش میکرد... آنوقت مهم نبود از کجا, مهم نبود فرصت نیست, مهم نبود دیر است, مهم نبود راه بسته است.... هیچی مهم نبود فقط چون نویسنده تصمیم گرفته به بودن , پس بوجود میامد... از دل تاریکی, از کنج عزلت, از دل غم .... اصلا از ناکجا میاید و رنگ میپاشد, غم میبرد و امید میسازد...

کاش زندگی داستانی بلند باشد ...

با پایانی خوش...


دوست دارم

دوست دارم اتفاقهای خوبی در راه باشد...

دلم میخواهد آسودگی خاطر بیاورد ...

و به اندازه کافی شادی هم چاشنی اش باشد...