اسرار ازل نه تو دانی و نه من

نمیدانم چه سری است.... 

خسته ام , خسته...

راه خلاصی را نمیدانم...

ترس از درد و مرگ هم نتوانست دوام بیاورد...

پناه بر خدا...

بیا ای جان

ماه هاست که خیلی نزدیکند, به فاصله عرض یک خیابان, روبرو خانه امان, قبل تر خیلی بیشتر میرفتند و می آمدند ... این روزها اما کمتر.... یا شاید ما دیگر رها کرده ایم....

واقعا از آن روز که گفته بودم بی خیال و خواسته بودم با امیدواری منتظر بمانیم, دیگر خیلی مهم نبودند ... مهم نبودند اما هر هفته نشانه ای می آمد و ما را بیشتر به شایدهایی که میخواستیم از دستشان فرار کنیم نزدیکتر میکرد... میم جدی گرفته بود, نشانه ها سر راهش ظاهر میشدند و او هر هفته حرف تازه ای میزد ... کم کم دلش میخواست امتحان کند... تا اینکه بلاخره خودش آمد... بی آنکه دنبالش برود, خودش سر راه میم قرار گرفت... انگار همه کاینات بسیج شده بودند و هفته ها شرایط را برای روبرو شدن میم با او فراهم کرده بودند... همه را گفته بود... درست, فکرمان را مشغول کرده بود اما باز ذهنمان مقاومت میکرد... 

مقاومت بیش از یک هفته نشد... باید بپذیریم ... وقتی هر دو معتقدیم یک اتفاقی افتاده, معتقدیم و این باورمان را یواشکی به هم میگوییم, انگار هر کدام از دیگری و به سخره گرفتن میترسیدیم... اما آنقدر واضح است که نمی شود کتمان کرد...

گفته بود ایمان داشته باش

دو هفته دیگر باقی است و ما دوست داریم هر روز باورمان بزرگتر شود... دوست داریم او رها شود...تکیه گاهمان امن باشد و راسخ... دوست داریم  راه باز شود... دوست داریم او بیاید...

امیدمان باش... تو ... تو ای جان...

امسال یلدای جان

باید بنویسم از یلدای امسال، ارامش دل و رقیق شدن قلبم، حافظ و ...

١.  متفاوت نبود، همه چیز همان بود که سالهاست تکرار میشود، همانها که هر سال هستند، همان حرفها، نگاهها و ... اما این بین یکی بود که همان آدم همیشگی نبود... سین دخت  بود، سین دختی نو... برگشته با چشمانی شسته.... 

همه را پذیرفتم، خنده های از ته دل، راضی از بودنشان، شکرگذار سلامتشان و قدردان حضور گرمشان،  یلدای امسال قلبم را بزرگ کرده بود، برفهای به موقع دلم را شسته بود و جسم رنجور، نگاهم را...

٢. کمتر میترسم، یا که شاید دلم میخواهد بیشتر از همیشه امیدوار باشم، حال که تا چند قدمی هیچ ، رفته و برگشته ام... بودن و خواستن را به چشم دیده ام و انتظار اینبار کم آزارترین شاید همه دوران است...

٣. کاش اوی مهربانم هم امیدوارانه به انتظار بنشیند، بی گلایه... حتما می آید، زودتر از آنکه که به خودآزاری مفرط گرفتارمان کند...

٤ . م هم برگشت، از بد حالی و درد جانکاهی نجات یافته، خدای جان شکر الطاف بیکرانت...

  ٥. گفتم اگر جای او بودی چه میکردی، به فکر فرو رفت اما من مطمین بودم که همین راه را میرفتم اما کمی و شاید کمی تنهاتر... شاید رسیدن به چهل سالگی برای ن خوش یمن باشد، هدف دار ... فقط اینبار اگر کمی استقلال هم خرج کند میشود همان که باید...

٦. گفت ما به شما افتخار میکنیم، اما من هنوز خود کم بینی هستم در انتظار...

٧ حافظ گفت، بنشین بر لب جوی گذر عمر ببین...

خوش آن لحظه که راضی باشم ...