تا به امروز هر چه نوشته بودم، دغدغه های درونی بود. خودم و تنها خودم. عمری رنج کشیده بودم از اجتماعی که نه درکش میکردم، نه درکم میکرد و نه فرصتم میداد، خسته بودم و نا توان. زور  و جسارت تغییر نداشتم،  پس خواستم که رها شوم اول از خود بعد همه آنچه نا امیدم کرده بود. امروز وقتی از او و همه سرگذشت و باورش خواندم  اشک ریختم  و به تفاوت نوع روبرو شدن با دغدغه ها فکر کردم. به حلقه باطلی که به بهانه مهار دغدغه هایم  درش گرفتار بودم فکر کردم. رها شدن از خود با فرار مرا به جایی نرساند، همان شد که دیروز بعد نه ماه که به  اینجا سر زدم کلی حرف زده را پس گرفتم ، پاک کردم . چه همه تغییر کرده ام؟ نمیدانم. بزرگ شده ام یا نه؟ نمیدانم. بلاخره رها شدم یا نه؟ نمیدانم.چه تغییری کردم؟ نمیدانم. مغزم ورم کرده  و ناتوانم از فکر کردن، خسته ام اما نمیتوانم این دغدغه  های قدیمی تازه بیدار شده را رها کنم. اینبار دیگر به قصد رهایی، نه از خودم و نه از هیچ چیز دیگر نمیتوانم فرار کنم. نمیدانم چرا  دوباره وارد وادی شدم که عمری قصد گریز از آن را داشتم و نمیدانم چه سرنوشتی مرا به اینجا کشاند و نمیدانم چرا نتوانستم رها شوم. این همه ندانستن درد دارد. تا کجا میکشد مرا نمیدانم ، فقط میدانم برگشتم به خانه اول، همانجا که همه درد بود و دغدغه و من باز به اجتماعی برگشتم که سالها خودم را برداشته بودم و بیرون نشسته آن را نظاره گر بودم. تا اینجای قصه، برگشتنم درد داشته، همه عوامل ناامیدی هنوز پابرجاست و من که از فشار ناتوانی فقط فرار کرده بودم، در این مرحله از زندگی جایی هستم که به گمانم این بار میتوانم به جای فرار کاری کنم. نمیدانم میشود یا نه، نمیدانم سالها بعد مثل امروز که بنشینم و بنویسم، در تاریکی از خود ناامیدتر می نویسم، با چراغی در دست می نویسم  یا که در صبحی  نو  از روشناییها مینویسم... هیچ نمیدانم اما دوست دارم اینبار این من با  همه ندانستنهای پر درد را آزاد کنم، بسپارمش به او و رها شده قدم بردارم...

حواسم هست که آشفته ترینم امروز...  پناه بر خدا

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.