چه مرگت شده تو؟

1) وقتی حس کردم  آشفته است و سنگ می اندازد ، ماندن و گفتن را جایز ندانستم و آرام و بی حرف رد شدم، ناراحت شد، ناراحتی که حرف آورد و ناراحتم کرد و سبب تلنگری دیگر شد... تلنگری بر انبار باروت من. که چند ماهی است  جرقه هایی درش افتاده و  من میترسم از آتش گرفتنش...  که قلبم را نشانه رفته..

2) گیر افتاده بودم کنج دیوار و لابلای جعبه و الوار و  ...  و هرچه تلاش میکردم نمی توانستم عبور کنم،  شلوار به دست آمد ، ایستاد و با دهان باز یک نگاه به تلویزیون انداخت و یک نگاه به من ، بعد با بهت گفت : خاله چه مرگت شده تو؟ ... گفت و شعله را روشن کرد ...

3) هفته دردناکم تکمیل تر شد زمانی که همه را گفتم، داد زدم،حرفها رو پتک کردم و کوبیدم ...   هر چند باز درک نکرد، هر چند باز نتوانستم قانعش کنم، اما آن لحظه و فقط آن لحظه حس کردم  اگر زودتر گفته بودم رها تر از حالا میتوانستم تاثیر گذار باشم اما  به ساعت نکشیده پشیمان شدم، فکر کردم  او  آدم  دل و احساس نیست، ترازویش برای وزن آدمها فقط سنگ هایی از یک جنس و یک وزن دارد... که من بیهوده تلاش میکنم تا برایم از سنگ دیگری استفاده کند... بیهوده است که بخواهم عوض  شود که من حتی به اندکی تغییر هم  امید ندارم...  فکر میکنم نباید درگیر مسئله ای می شدم که  در آن آدمهایی از جنسی دیگر رهبرند و نگاه از بالایشان روزهای دردناکی برایم  میسازند و من امروز در بدترین زمان همه عمرم  هستم و  نمیتوانم به رفتن فکر کنم...

4) گفت یک چیزی شده... گفتم اینقدر مشخصه که تو می پرسی... گفت آره خیلی... به او گفتم مهم نیست... اما یک نصفه روز درگیر  فهمیدن همه دردهای یک هفته بودم... که بدانم چه مرگم شده است و این شعله چطور جان گرفت... فلسفه بافتم، فکر کردم چه بگویم، چه کنم و چاره چیست؟  هیچ نشد جز آنکه بلاخره حس کردم باز درگیر سندروم دردهای بی درمانی شده ام که ماه ها بود نیامده بودن و همه دلیل نیامدنشان امروز دلیل آمدنشان بود... 

5) دلیل آشفتگیم را اگر بفرستم که برود ،  حتما میشود دلیل حسرت های بی پایان همه عمر و من نمیدانم آشفتگی را چطور چاره کنم... 

6) اصلا  آشفتگی را به حسرت های بی پایان ترجیح میدهم... و لابلای آشفتگی ،شاید امید هم آمد و  به من و  او فهماند چه مرگم شده...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.