فکر کردم اگر سین کنارمان نشسته بود یک کلمه از حرفهایمان را متوجه نمی شد. من و او آدم صفر و یک نبودیم.حرف های  پر از استعاره، پر از ابهام و پر از دردمان را فقط مغز فازیمان میتوانست تحلیل کند، بفهمد، جواب دهد و بحث را کش دهد. سین آدم خوب آخرش که چی  و  نتیجه گراست. فقط صفر و یک میداند و تحمل صحبتهای در لفافه را ندارد. اما ما به گمانم از این همه پیچیدن کلمات  خوشمان میامد. حرف زدیم، علت را پیدا کردیم، نتیجه گرفتیم ... بعد که همه دردهای آشکار شده را جستجو کردم و بعد تر که باز دنیای نشانه ها دست به کار شد و نشانه فرستاد فکر کردم رسالت جدیدی یافته ام. نمیدانم این کشف  رسالت ناشی از آشفتگی این همه درد است یا که کمبودی است که آزارم میدهد و من دنبال جایگزینی هستم که خودم را قانع کنم... هر چه باشد، او آرام شد، شاید قانع شد تلاشی دوباره کند و فرصت دهد و من خوشحال شدم که بلاخره توانستم درک کنم و رسالتم  را بر او تمام کنم، حال طور دیگری به این مرحله نگاه میکنم و  دلایلم بیشتر شده برای ماندن ...

حواسم هست آنقدر گرفتار لفافه ام که اگر روزی دوباره  گذرم به این پست بیفتد، هیچ نمیفمم.

کاش برای تو می نوشتم که

جهان به اعتبار خنده تو زیباست...

تا به امروز هر چه نوشته بودم، دغدغه های درونی بود. خودم و تنها خودم. عمری رنج کشیده بودم از اجتماعی که نه درکش میکردم، نه درکم میکرد و نه فرصتم میداد، خسته بودم و نا توان. زور  و جسارت تغییر نداشتم،  پس خواستم که رها شوم اول از خود بعد همه آنچه نا امیدم کرده بود. امروز وقتی از او و همه سرگذشت و باورش خواندم  اشک ریختم  و به تفاوت نوع روبرو شدن با دغدغه ها فکر کردم. به حلقه باطلی که به بهانه مهار دغدغه هایم  درش گرفتار بودم فکر کردم. رها شدن از خود با فرار مرا به جایی نرساند، همان شد که دیروز بعد نه ماه که به  اینجا سر زدم کلی حرف زده را پس گرفتم ، پاک کردم . چه همه تغییر کرده ام؟ نمیدانم. بزرگ شده ام یا نه؟ نمیدانم. بلاخره رها شدم یا نه؟ نمیدانم.چه تغییری کردم؟ نمیدانم. مغزم ورم کرده  و ناتوانم از فکر کردن، خسته ام اما نمیتوانم این دغدغه  های قدیمی تازه بیدار شده را رها کنم. اینبار دیگر به قصد رهایی، نه از خودم و نه از هیچ چیز دیگر نمیتوانم فرار کنم. نمیدانم چرا  دوباره وارد وادی شدم که عمری قصد گریز از آن را داشتم و نمیدانم چه سرنوشتی مرا به اینجا کشاند و نمیدانم چرا نتوانستم رها شوم. این همه ندانستن درد دارد. تا کجا میکشد مرا نمیدانم ، فقط میدانم برگشتم به خانه اول، همانجا که همه درد بود و دغدغه و من باز به اجتماعی برگشتم که سالها خودم را برداشته بودم و بیرون نشسته آن را نظاره گر بودم. تا اینجای قصه، برگشتنم درد داشته، همه عوامل ناامیدی هنوز پابرجاست و من که از فشار ناتوانی فقط فرار کرده بودم، در این مرحله از زندگی جایی هستم که به گمانم این بار میتوانم به جای فرار کاری کنم. نمیدانم میشود یا نه، نمیدانم سالها بعد مثل امروز که بنشینم و بنویسم، در تاریکی از خود ناامیدتر می نویسم، با چراغی در دست می نویسم  یا که در صبحی  نو  از روشناییها مینویسم... هیچ نمیدانم اما دوست دارم اینبار این من با  همه ندانستنهای پر درد را آزاد کنم، بسپارمش به او و رها شده قدم بردارم...

حواسم هست که آشفته ترینم امروز...  پناه بر خدا

خوش آمدی به خانه ات سین دخت

دو روزی است که برگشته ام, فقط خواندم, چند بار خواندم. و امروز به عادت همه عمر روزنگار نویسیم خیلی از نوشته ها را پاک کردم. چه خوب که حالم خوب است... پاک کردن حرفهای گذشته یعنی حالم خیلی بهتر از زمان نوشتنشان است و  دیگر دلیلی بر ماندنشان نیست و من میدانم بزرگ شدن هر روزم مدیون همین نوشتن از سرگشتگهاست و  من میدانم نه ماه نبودنم تا جبران شود و تا غریبی رنگ ببازد طول میکشد , تازه تغییرات اساسی این نه ماه هم خودش داستان بلندی است که تغییر نوع نگاه, احساس و منطق و ... و شاید خیلی چیزها... را در پی داشته باشد... امیدوارم بمانم, بنویسم و بزرگ شوم که تمام پرگوییهای این روزهایم از ننوشتن است, نوشتن ارامم میکند, جلوی زیاده گوییهایم را میگیرد و ....

پناه بر خدا...