حال نداشتن است یا هیچ نداشتن...

روزها و ماههای سختی گذشته... بدو بدو, استرس, رنجوری جسم و آخر کار خستگی روح و هنوز تمام نشده, باز شروعی دوباره... اما باز هم شکر که هنوز ادامه دارد...که هستم و اهداف زنده اند... هرچند که کوتاه مدتند, هر چند تاریخ انقضا دارند و هر چند زود نتیجه میدهند و پرونده اشان بسته میشود... به گمانم سالهاست هدفها رنگ و لعاب دیگری گرفته اند, چشم انداز هست و تا رسیدن به آن آهسته آهسته میروم... فکرم مشغول است اما زده ام به بی خیالی که بهتر است از آشفتگی و رنج مداوم... و هر روز به خودم میگویم بی خیال بلاخره یک جوری تمام میشود جوری که انتخابش دست من نیست , خارج از توان و اراده ام است, تا همینجا هم خوب پیشرفته ام, رنگ آسمانم امروز آبی است و هر روز روشنتر , پر نورتر ... امید هم هنوز وسط خیال میچرخد, باید دستش را بگیرم و بی خیالی را یادش دهم, شاید آنوقت هر دو برسیم به آنجا که باید... 

هر روز میگویم و هر روز فکر میکنم بی خیال...

هر روز گفتن, آشفتگی نیست؟؟؟؟؟

هر روز گفتن به خاطر این نیست که روحم را میگزد؟؟؟

هر روز گفتن از این نیست که هنوز یکشنبه ها هست و هنوز خیال هست و هنوز حسرت هست و هنوز خوابهایم فراموش نشده اند و هنوز کفش جامانده ام را پیدا نکرده ام و هنوز تعبیر رویا فراموش نشده و هنوز و همچنان آدمها کوچکند و هر روز از هم دورتریم و هنوز استرس هست و هنوز جرات نیست و هنوز کتمان هست و هنوز  مقایسه هست و هنوز عصبانیم از خودم و هنوز بخشش نیست  و هنوز امید در خیال می چرخد و ...

انگاری هنوز آشفته ام...

...

اما باز بی خیال...

تمرین کنم ... بی خیال... بیخیال ... و