او با احساس ترین استاد دل شکستن است...

او ...


گفت تمام شد و به خیر گذشت...

من خوشحال شدم ...

و خوشحالتر می شوم هر شب, از اینکه جای خالیش زیر دستانم حس می شود, از اینکه نیست... خالی خالی...صاف صاف...

مهمان ناخوانده ای که حتما آنها با خود آورده بودند.... آنها که سالهاست کنج دلم بزم گرفته و جا خوش کرده بودند... زیادی مانده بودند, راکد شده و گند زده بودند به جایشان ...  و هر روز بزرگ و بزرگتر میشدند و من نادان وار میدان را در اختیارشان گذاشته بودم... و نمی فهمیدم خونم  را میمکنند, انگلند ... 

خدا را شکر... شکر که به موقع بی توجه  به ضعف و حماقتم ... خودش دست به کار شد... در چشم بر هم زدنی... آنی آمد و همه را با هم از دلم کند...

خدایا شکر که تو را دارم خدای جان... 

حتما راه گشوده ای...

جان جانان من

هر چه به عقب میروم خاطراتش هست, همیشه, پر رنگ, پر احساس و بی نظیر...  لحظه ای بی او بودن در تصورم نبوده, چه  آنوقت که بین داشتن و نداشتنش تحمل قلب مهربانش فاصله انداخت  و چه حالا که سلامت و امیدوار کنارم مراقب همه چیز هست...

جانم است, همیشه به این وابستگی دلخوش بوده ام...

 خدای جانم حفظش کن, در پناه خویش گیرش و چشمان زیبای پر احساسش را پر فروغ تر از هر روز نگهدار... 

جان جانان من, باش تا همیشه...  

ادامه مطلب ...

عمر دوباره من

خیلی حرف زدم, برای اولین بار داشتم خودم را تخلیه میکردم اصلا متوجه نبودم که چرا این درد انبار شده که سالهاست رنجم میدهد, همین امشب سر باز کرده و خودداری نمیفهمد... خ گفته بودناشکری, یادت میرود چه همه تغییر کرده ای, یادت میرود چه  همه موفق بوده ای و چه همه رشد کرده ای.... اما باز آرام نشده بودم.... و اولن برف که آمد گفتم برویم کوه, اولین برف بازی امسال و شاید اندکی آرامش.... رفتیم من و ب و سفید برفیهای جانم,. بقیه خندیدند که این برف به دست نرسیده آب می شود...

 چهار نفری کلی خوش گذراندیم, غلط زدیم و مجسمه های برفی شدیم... برف کمی بود اما برای من عاشق برف غنیمتی...اما همه اش خوشحالی نبود, آن بین غمکی آمد و نشست کنج دلم, ناراحت از اینکه شاید فرصت داشتن یک سفید برفی بماند بر دلم ... حالا امروز و امسال ب بود, فرداها و سالهای دگر با که بروم, کودکیهای تمام نشدنیم را با که بگذرانم... نمیدانستم تا صبح نشده, عمر نفسها و آرزوهایم به آخی و لحظه ای بند است... درد که پیچید در جانم به او  گفتم لطفا فرصتی بده تا صبح, حتما پیگیر میشوم  و دست از این خود رها کردن بر میدارم... اما نشد, نتوانستم و شکر که فرصت نداد و باز من ماندم و حیرت حکمت او... تا صبح و مشخص شدن علت, این رنج جانکاه , یادم آورد چه همه عزیزم و چه همه خوشحال از داشتن تک تکشان که جانم اند ... 

گفت خیلی بزرگ است و کهنه, چرا تا به حال نیامدی؟ نگفتم سالهاست میدانم و با خودم لجاجت میکنم.... گفتم حل میشود؟ گفت آره اما سخت...

چند ساعتی گذشت که تکلیفم با این درد و دنیا و وقایع پیش رو روشن شود... نمیترسیدم, فکر نمیکردم و اصلا بی هیچ حسی منتظر بودم... فقط نمیخواستم مامان و بابا غمگین شوند, بقیه اش انگار که مهم نبود...

وقتی آمد رضایت بگیرد, تازه فهمیدم چه خبر است و از هر چه که میترسیدم , ممکن است تا کمتر از یک ساعت دیگر اتفاق بیفتد.

 فقط دو روز گذشته بود از آن همه اعتراف و  فقط دو روز گذشته بود از خواستن دوباره و داشتنش, لمس و بوییدنش, فقط دو روز گذشته بود که با تمام وجود از او خواسته بودم که به من هم لذت داشتنشان را بچشد و حالا پشت  این در معلوم نیست چه شود, معلوم   نیست فرصتی برایم بماند یا  نه... میترسیدم, اما باز نمیتوانستم لحظه ای از لطف بی کرانش ناامید شوم, خودم که هیچ, مطمین بودم به خاطر آنها که پشت درند و من میدانم چه همه عزیز کرده اند... حتما هوایم را دارد... 

گفت آیت الکرسی میخوانی؟  گفتم با این استرس قل هو والله هم یادم رفته. خندید و تا تحویلم بدهد خودش خواند و با خوش رویی ذکر گفت و بدرقه ام کرد...

مامان که با کلی بغض پیشانیم را بوسید, تازه نگران شدم و از او خواستم به خاطر مامان سالم برگردانتم.... دو ساعتی طول کشید تا عمر دوباره و فرصت دوباره و امیدواری و کلی درد و استرس ... یک روز گذشت تا فهمیدم عمر دوباره و جان تازه و فرصتی نو یافته ام...

شکر که هنوز و همیشه هوایم را دارد, شکر که حواسش هست ...   باشد که تا همیشه باشد و من غافل از حکمتش را در پناه خویش نگه دارد که نا توان تر از آنم که قدر بدانم...

خاطره ها

شبکه مجازی دوباره دور هم جمعمان کرده ...

اولش کلی ذوق کردیم, کلی خاطره , کلی عکس قدیمی دیدیم, آدمهای جدید وارد شده در زندگیهامان را به هم معرفی کردیم, با سلام میامدیم و با خداحافظ گروه را ترک میکردیم, هنوز ساده بودیم عین ده پانزده سالگیمان...

یکمی که گذشت کم حرف شدیم, سرک میکشیدیم در روابطمان, سوالهای ناجور میپرسیدیم و ...

حالا که یکسالی گذشته... بی سلام میاییم, مطلبی  میخوانیم... بی خداحافظی وسط یک گفتگو غیبمان میزند و فردا و فرداهای بعدی هم اصلا به روی مبارکمان نمیاوریم که چرا وسط بحث رها کردیم و بقیه  را به هیچ حساب کردیم و رفتیم...

کم کم فکر میکنم که شاید حق با بهار بود که معتقد بود دوستیها تاریخ انقضا دارند. 

شاید توقع زیادی است که بخواهیم همان موش کوچولوی مقعنه به سر و کوله به پشت و شلخته را در خانم زیبا و پر مدعای امروز پیدا کنیم...

با این اوصاف قرار دوره همی بعد ٢٠ سال نمیدانم چه از آب درآید...

رفتم که رفتم...

گفت خسته است... برود و کمی استراحت کند...

من وحشی شده بودم, انباری باروت که منتظر یک اشاره بود... کار از جیغ که گذشت  شدم نازک دلی بی تاب که با نگاهی و حرفی, با چشمانی پر سرگشتگی را فریاد میزد... آنقدر که بی خجالت بغضهای جمع شده را خالی می کرد... و عشق  همچنان بود, از پس روزمرگیها آمده بود و درست وسط آشفتگی نشسته و دست زیر چانه سوختنم را نظاره میکرد... و من میخواستم که دیگر نباشد, نبیند و نبینم... که برود, برگردد و من اشتباهی انتخاب شده را رها کند...

پس, رفتم ... رفتم که خالی شوم... خالی از حرف, خالی از اشک, خالی از غم و خالی از عشق ... رفتم که همه را بسپارم به آبهای آزاد... شاید از من رها شوند و بروند در مثلث برمودا و من برای همیشه از شرشان خلاص شوم...

اما ... خلاصی در کار نبود, دوباره انتخابی اشتباه و تصمیمی عجولانه و آدمهای اشتباهی کنار هم برایم حسرت آورد, غمگین از رک نبودن و از دست دادن فرصت کوتاه با خود بودن... و نمیدانم چه شد فقط همین که تجربه ای ماند و شاید, شاید که جایی برای آینده ای نه چندان دور پیدا شد, قسمت این رفتن باشد.. .

گذشت... روز از نو و روزی از نو ...

برگشتن و همان بودن, بی تغییر, در احساس و عمل...  شنیدنهای بیشتر از او ... همان که اگر یک روز بفهمد چه همه زخم باقی گذاشته و همچنان نیشتری در دست و زبان دارد ...حتما از هم می پاشد... او که اولین بود و همیشه اولین میماند, او که بهترین بود و همیشه مایه مباهات او که تنها تکیه گاهست و این روزها مرا می ترساند... ترسها, استرسها, بی طاقتی ها و ناامیدیهای نا تمامش او را هر روز رنجورتر میکند و مرا زخمی تر... نباشد آن روز که چشمهایمان را ببندیم ... در حالی که بیشتر از همیشه به هم محتاجیم... و باید که بیشتر از همیشه پناه ببریم به اویی که یادمان میرود تنها امید و چاره امان است...



 

امروز اول آذر است و من تصمیم گرفتم تو را کنار بگذارم...

نشانه بود آنچه خواندم... خواندم که , تا وقتی اظهار عشق نکرده با او خاطره سازی نکن که تاوانی بس عظیم دارد...

می دانم تو هم بلاخره می روی, می روی و به خیل همتایانت در پس ذهن و خاطرم می پیوندی, و این می شود همان تاوان عظیم...

و من امیدوار که روزی سونامی بر من وارد شود و همگیتان را ببرد, ببرد به ناکجا که نه دستم بهتان برسد نه ذهنم, نه خاطرم...