گفت تمام شد و به خیر گذشت...

من خوشحال شدم ...

و خوشحالتر می شوم هر شب, از اینکه جای خالیش زیر دستانم حس می شود, از اینکه نیست... خالی خالی...صاف صاف...

مهمان ناخوانده ای که حتما آنها با خود آورده بودند.... آنها که سالهاست کنج دلم بزم گرفته و جا خوش کرده بودند... زیادی مانده بودند, راکد شده و گند زده بودند به جایشان ...  و هر روز بزرگ و بزرگتر میشدند و من نادان وار میدان را در اختیارشان گذاشته بودم... و نمی فهمیدم خونم  را میمکنند, انگلند ... 

خدا را شکر... شکر که به موقع بی توجه  به ضعف و حماقتم ... خودش دست به کار شد... در چشم بر هم زدنی... آنی آمد و همه را با هم از دلم کند...

خدایا شکر که تو را دارم خدای جان... 

حتما راه گشوده ای...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.