روز هفدهم

١. چه زود تمام  شدی شهریور.

٢. دوشنبه های پیش رو مرا می ترساند و ترسناکتر اینکه نمیدانم چرا همه هر جا میروم هستند...

٣. ز ده سالی از من بزرگتر است, موفق, پیشرو اما حس میکنم ناشاد... کلی خاطر تعریف کرد از مسیر رسیدن به خواسته هایش, سختیها و نا آگاهیها اما موقع تعریف خوشیها اشک را نمی توانست کنترل کند. برایش خوشحالم و آرامش آرزو دارم.

٤. پرسید آینده کاریش چطوره؟ همین رو بره یا صبر کنه نتیجه آزاد بیاد؟ گفتم خوب در نهایت که هممون بیکاریم یا که سر ( کسره ر) کاریم...

٥. پنج بار با شماره های مختلف  زنگ زده بودند و من نگران تا صبح . اما مهم نبود یا شاید به ظاهر این تغییر و تحولات مهم نبوده باشند...