فکر کردم اگر سین کنارمان نشسته بود یک کلمه از حرفهایمان را متوجه نمی شد. من و او آدم صفر و یک نبودیم.حرف های  پر از استعاره، پر از ابهام و پر از دردمان را فقط مغز فازیمان میتوانست تحلیل کند، بفهمد، جواب دهد و بحث را کش دهد. سین آدم خوب آخرش که چی  و  نتیجه گراست. فقط صفر و یک میداند و تحمل صحبتهای در لفافه را ندارد. اما ما به گمانم از این همه پیچیدن کلمات  خوشمان میامد. حرف زدیم، علت را پیدا کردیم، نتیجه گرفتیم ... بعد که همه دردهای آشکار شده را جستجو کردم و بعد تر که باز دنیای نشانه ها دست به کار شد و نشانه فرستاد فکر کردم رسالت جدیدی یافته ام. نمیدانم این کشف  رسالت ناشی از آشفتگی این همه درد است یا که کمبودی است که آزارم میدهد و من دنبال جایگزینی هستم که خودم را قانع کنم... هر چه باشد، او آرام شد، شاید قانع شد تلاشی دوباره کند و فرصت دهد و من خوشحال شدم که بلاخره توانستم درک کنم و رسالتم  را بر او تمام کنم، حال طور دیگری به این مرحله نگاه میکنم و  دلایلم بیشتر شده برای ماندن ...

حواسم هست آنقدر گرفتار لفافه ام که اگر روزی دوباره  گذرم به این پست بیفتد، هیچ نمیفمم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.