عمر دوباره من

خیلی حرف زدم, برای اولین بار داشتم خودم را تخلیه میکردم اصلا متوجه نبودم که چرا این درد انبار شده که سالهاست رنجم میدهد, همین امشب سر باز کرده و خودداری نمیفهمد... خ گفته بودناشکری, یادت میرود چه همه تغییر کرده ای, یادت میرود چه  همه موفق بوده ای و چه همه رشد کرده ای.... اما باز آرام نشده بودم.... و اولن برف که آمد گفتم برویم کوه, اولین برف بازی امسال و شاید اندکی آرامش.... رفتیم من و ب و سفید برفیهای جانم,. بقیه خندیدند که این برف به دست نرسیده آب می شود...

 چهار نفری کلی خوش گذراندیم, غلط زدیم و مجسمه های برفی شدیم... برف کمی بود اما برای من عاشق برف غنیمتی...اما همه اش خوشحالی نبود, آن بین غمکی آمد و نشست کنج دلم, ناراحت از اینکه شاید فرصت داشتن یک سفید برفی بماند بر دلم ... حالا امروز و امسال ب بود, فرداها و سالهای دگر با که بروم, کودکیهای تمام نشدنیم را با که بگذرانم... نمیدانستم تا صبح نشده, عمر نفسها و آرزوهایم به آخی و لحظه ای بند است... درد که پیچید در جانم به او  گفتم لطفا فرصتی بده تا صبح, حتما پیگیر میشوم  و دست از این خود رها کردن بر میدارم... اما نشد, نتوانستم و شکر که فرصت نداد و باز من ماندم و حیرت حکمت او... تا صبح و مشخص شدن علت, این رنج جانکاه , یادم آورد چه همه عزیزم و چه همه خوشحال از داشتن تک تکشان که جانم اند ... 

گفت خیلی بزرگ است و کهنه, چرا تا به حال نیامدی؟ نگفتم سالهاست میدانم و با خودم لجاجت میکنم.... گفتم حل میشود؟ گفت آره اما سخت...

چند ساعتی گذشت که تکلیفم با این درد و دنیا و وقایع پیش رو روشن شود... نمیترسیدم, فکر نمیکردم و اصلا بی هیچ حسی منتظر بودم... فقط نمیخواستم مامان و بابا غمگین شوند, بقیه اش انگار که مهم نبود...

وقتی آمد رضایت بگیرد, تازه فهمیدم چه خبر است و از هر چه که میترسیدم , ممکن است تا کمتر از یک ساعت دیگر اتفاق بیفتد.

 فقط دو روز گذشته بود از آن همه اعتراف و  فقط دو روز گذشته بود از خواستن دوباره و داشتنش, لمس و بوییدنش, فقط دو روز گذشته بود که با تمام وجود از او خواسته بودم که به من هم لذت داشتنشان را بچشد و حالا پشت  این در معلوم نیست چه شود, معلوم   نیست فرصتی برایم بماند یا  نه... میترسیدم, اما باز نمیتوانستم لحظه ای از لطف بی کرانش ناامید شوم, خودم که هیچ, مطمین بودم به خاطر آنها که پشت درند و من میدانم چه همه عزیز کرده اند... حتما هوایم را دارد... 

گفت آیت الکرسی میخوانی؟  گفتم با این استرس قل هو والله هم یادم رفته. خندید و تا تحویلم بدهد خودش خواند و با خوش رویی ذکر گفت و بدرقه ام کرد...

مامان که با کلی بغض پیشانیم را بوسید, تازه نگران شدم و از او خواستم به خاطر مامان سالم برگردانتم.... دو ساعتی طول کشید تا عمر دوباره و فرصت دوباره و امیدواری و کلی درد و استرس ... یک روز گذشت تا فهمیدم عمر دوباره و جان تازه و فرصتی نو یافته ام...

شکر که هنوز و همیشه هوایم را دارد, شکر که حواسش هست ...   باشد که تا همیشه باشد و من غافل از حکمتش را در پناه خویش نگه دارد که نا توان تر از آنم که قدر بدانم...

نظرات 1 + ارسال نظر
سارای قصه پنج‌شنبه 19 آذر 1394 ساعت 00:20 http://ghese83.blogsky.com

سلام..
عزیزم ..سین دخت..
خدا رو هزار هزار بار شکر که خوبی..خیلی مراقبت کن از خودت..
کاش کمتر در حق خودمون کوتاهی کنیم..
غمگین و نگران دیدن مامان و بابا بدترین قسمتشه..
چقدر این حس و حالت رو میفهمم..
تن و جانت به سلامت

ممنونم سارا جان

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.