بیا ای جان

ماه هاست که خیلی نزدیکند, به فاصله عرض یک خیابان, روبرو خانه امان, قبل تر خیلی بیشتر میرفتند و می آمدند ... این روزها اما کمتر.... یا شاید ما دیگر رها کرده ایم....

واقعا از آن روز که گفته بودم بی خیال و خواسته بودم با امیدواری منتظر بمانیم, دیگر خیلی مهم نبودند ... مهم نبودند اما هر هفته نشانه ای می آمد و ما را بیشتر به شایدهایی که میخواستیم از دستشان فرار کنیم نزدیکتر میکرد... میم جدی گرفته بود, نشانه ها سر راهش ظاهر میشدند و او هر هفته حرف تازه ای میزد ... کم کم دلش میخواست امتحان کند... تا اینکه بلاخره خودش آمد... بی آنکه دنبالش برود, خودش سر راه میم قرار گرفت... انگار همه کاینات بسیج شده بودند و هفته ها شرایط را برای روبرو شدن میم با او فراهم کرده بودند... همه را گفته بود... درست, فکرمان را مشغول کرده بود اما باز ذهنمان مقاومت میکرد... 

مقاومت بیش از یک هفته نشد... باید بپذیریم ... وقتی هر دو معتقدیم یک اتفاقی افتاده, معتقدیم و این باورمان را یواشکی به هم میگوییم, انگار هر کدام از دیگری و به سخره گرفتن میترسیدیم... اما آنقدر واضح است که نمی شود کتمان کرد...

گفته بود ایمان داشته باش

دو هفته دیگر باقی است و ما دوست داریم هر روز باورمان بزرگتر شود... دوست داریم او رها شود...تکیه گاهمان امن باشد و راسخ... دوست داریم  راه باز شود... دوست داریم او بیاید...

امیدمان باش... تو ... تو ای جان...

نظرات 1 + ارسال نظر
پیک دوشنبه 14 دی 1394 ساعت 20:41 http://eshtebahinevis.blogfa.com/

جالب بود ولی برای خواننده سخت بود فهمیدن ماجرای دو هفته :)

ماجرای پیچیده ای است
و شاید دو هفته دیگر کلی اتفاق بیافتد

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.