مهری نقش بر آب

قرار بود سال خوبی باشد, تولدی نو, اتفاقاتی نوتر و روشنایی بیشتر... مهر هنوز نیامده بود اما مهر متولد شده در دل دوباره شوری به پا کرده بود که شاید بعد سالها,نگرانی دهگان و یکان سال تولد رنگ باخته بود, او مهربان شده بود و تازگیها حرفهای خوب میزد,  تهدید و توبیخ نبود همه یکسر آرامش بود که ذره ذره در روح و جانم تزریق میشد... با یک دنیا امید به انتظار ماه مهرم نشستم. انگار شش ساله ای بودم که از هول مدرسه رفتن یکسال زودتر کیف و کتاب جمع کرده و سرخوش بی حساب و کتاب و نام و نشانی نشسته در نیمکت کلاس اولیهای یک سال بزرگتر. اما اولین نشانه که آمد شدم همان دخترک ترسیده که نکند تعداد زیاد شود و برای من جایی نباشد و ارزوی مدرسه برود تا سال دگر... خانم وار دخترک شش ساله را مخفی کرده بودم پشت لبخندهای بهتر است بگویم از ته دل... عامل لبخند بود , همه چیز مهیا بود اما ترس هم بود, و من نمیتوانستم فراموش کنم که چطور اشک میریختم و پشت مامان قایم شده بودم که بگذارند یکسال زودتر بروم ...  و حالا همان دخترک بودم که این بار قلبش از ترس دیر شدن و دیر آمدن میکوبد ... هفت روز اول که گذشت شاید ها نجاتم دادند اما کی شاید توانسته جلوی  حتماها را بگیرد... هفت دوم که گذشت ضعفها که چیره شدند, امید که کمرنگ شد, تولد هم شد یکی مثل  همان چند ده سال قبلی... به هفت سه و چهار نرسیده دلواپسی کشنده همه راههای به ظاهر  سبک سالهای دور را  مهم کرد... اما  هیچ ... هفت پنجم چنان در هیچ پر دردی گرفتار شده بودم که حرکت انتحاری هفت ششم کار را یکسره کرد صبح هفت ششم ضربت نهایی وارد شد و به شامگاه نرسیده همه چیز به فنا رفت... و من شدم دخترک اخراج شده ای که باید سالی دگر سرگرم عروسکهایی باشد که زیادی کوچک شده اند, انگار دخترک کوچولوی آن سالها برای این روزها زیادی بزرگ شده بود و با هیچ عقل و منطقی نمی توانست پا را از دایره تقدیر فراتر بگذارد... ماه مهرم رفت بدون انکه آرزوی تولدم را برآورد, و من ماندم و آبان و باران ... امید که باران بشوید مهر نشسته در کنج دلم را که نیاز دارم به این پاکسازی... شاید که اگر خودم را برای هر اتفاقی آماده نکرده بودم, شاید اگر نازک دل دو سال پیش بودم از دست اشک و باران هم کاری برنمیامد...

 این مهر و اتفاقاتش هم قطعا میروند و میشوند همنشین دخترک شش ساله ترسیده کنج دلم... 

و امسال, مهر که نداد  و مهر ماهش همه درد بود, اما اگر به همین درد پر رنج چراغ امیدی دهد تا دخترک از تاریکی نترسد, شاید... نه شاید نه ... حتما, آنوقت باز انتظار میاید ...

و من باز پناه میبرم به او به او که هر چه میکنم و هر چه میکند , درک و قبول بی مهری او کار من نیست  و جز او پناهی نمی یابم که شاید همین پناه برهاندم از رنج گریبانگیر... 

 پناهم شایدم را حتما کن...

نظرات 2 + ارسال نظر
سارای قص سه‌شنبه 12 آبان 1394 ساعت 23:27

سلام
تنها حتما این دنیا همان حضرتِ پناه است و جای شاید هایت پیش او امن امن ...

حتما باید پناه ببرم به او که همه امنیت است...

فائزه سه‌شنبه 12 آبان 1394 ساعت 18:51 http://sunflowers.blogsky.com/

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.