١. بقچه هنوز کنار راه پله است, بیرونش نفرستاده ام و بغض هنوز هست... امروز بدتر... 

٢. هوای ابری  برای من که آدم  قدمهای دو نفره نیستم جان میدهد برای جیغ زدن و ترک انداختن روی همه نا امید کننده ها...

٣. یکساعت زمان زیادی بود که صرفش کردم, دوباره حس دخترک ٢٢ ساله ای را داشتم که قلبش تالاب و تلوب کنان در آستانه خارج شدن از دهانش است, اما وقتی او تلاشی نکرد, حرفی نزد و من بغضی شدم دوباره همان راه ده سال پیش را رفتم... گذر عمر عوضم نکرده, همان کله شق مغرور و سردی هستم که نابلدانه فرصت می سوزاند...

٤. نه گفتن را خوب بلدم اما بعضی انگاری ساحری ماهرند که در لحظه خوابت میکنند و تو بعد بیداری تازه میفهمی چه شد... جادو امروز از دل جورابی بیرون آمد...

٥. به نسل  خنده های الکی, نسل افعال ساختگی, نسل چرتهای نا تمام, نسل توقعات بی شمار باید نسل ترسوهای حساس هم اضافه کنم...

٦. جوانی میاید و روزگار تغییر میکند و ...   امیدواری است دیگر در لحظه حال آدم را خوب میکند...

٧. هفت آمد و هفت روز دیگر گذشت و امید که آرزوی هفت نماند بر دلم... 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.