در تمام طول عمرم این اولین باری بود که برایش نقشه کشیده بودم به خیالم میخواستم همه چیز را با برنامه برسانم به آنجا که می خواهم... اما نشد, انگار کاینات حرفای یک عمرم راشنیده و ظاهرا باید همانطور یک هویی پیش بیاید, همانجور که همیشه معتقد بوده ام... حالا خیلی بغضی ام... میدانستم که شاید بی نتیجه باشد... اما باز بغض آزارم میدهد...

کاش بتوانم خیالش را با بغض تحمیلی بفرستم لابه لای بقچه لباسهای کهنه امسال... تابستان داغ داغ امسال با همه آنچه مرا به یادش می اندازد را باید بفرستم که بروند, حال اگر این کوله بار خستگی یکمی هم نمور باشد از بغض نقشه های بر آب رفته یکشنبه های پاییز , حداقل کمی سبکم میکند...

دوست دارم رد پای تو را همه جا ببینم و فکر کنم که این هم نشانه ای است پس باید که رضا باشم به رضایت...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.