با کمری خمیده و ناتوان آمد, رنج و غم سالها نتوانسته از پا درش آورد و امروز به خاطر اوی افسرده - که سالها با دلمردگی نتوانست تقدیر را بپذیرد- با وجود درد تازه همچنان امیدوارانه به جنگ سرنوشت طاقت فرسای خویش رفته. بی حوصله و کم حرف و بی توجه است اما هنوز گوشهای تیزی برای شنیدن صدای موتور او دارد و چشمانی که تا عمق جان آدم را میسوزاند و من نمیدانم این کدخدای پر احساس و پر توقع از تیزی نگاهش میترسد که نگاهی نمیاندازد یا که فراموش کرده آه عمیقش تیزتر از هر دشنه ای می تواند زندگیش را نشانه رود... کاش برود قبل آنکه آنقدر دیر شود که نه چشمی باشد و نه آهی و فقط بماند وجدان بیدار شده ای...
یک. دیروز گفتم از تابستان متنفرم و فقط خودم میدانستم که علتش چیست و بقیه را با فکر پر کار بودن و گرما و مورچه وار زندگی کردن این روزها , مشغول کردم...
دو. خوب مینویسد وبلاگش را دوست دارم, گاهی به گ حسودی میکنم, به اینکه خیلی خوشبخت است و بیخودی عجز و لابه میکند یا که انگاری اداهای روشنفکری دارد, میدانم که دارم قضاوت میکنم...
سه. خیانتی که من به خودم میکنم که بنی بشری در حق کسی روا نمی دارد.
چهار. دلم هیجان میخواهد شاید یک سفر هیجان انگیز مرا از کرختی این تابستان لعنتی رها کند, قطعا آرامش و سکوت دردم را دوا نمی کند.
پنج. بیشتر از همیشه دلم میخواهدش, لمسش, بویش و در آغوش گرفتنش شده آرزو. دعا دعا دعا ...
شش. میپرسید فعالیت فرهنگ ی داشته اید, ب.سی.ج دانشگاه. دفتر.فره.ن.گ و هی سوال و سوال انگار دنبال یک نقطه مثبت در پرونده ام باشد و وقتی فقط نه شنید خنده اش گرفت و مصاحبه را خاتمه داد...
هفت. بار بزرگی از روی دوشم برداشته شد و به آینده این کار امیدوار شدم.
هشت. فرصت زیاد است برای برنامه ها و کارهای جاری اما دل و دماغ کافی نیست...
نه. وقت تنگ است و اضطراب دیر شدن کشنده است, روانی میکند آدم را...
ده. کاش درمانی بیابم برای دردهای تکراری تابستان...
انگار کن که چشمه خشک شده بود...
هیچ لذتی نیست, احساس خوشایندی نیست و فقط خواسته ای که باید انجام شود.
تکرار, تکرار , تکرار و دیگر هیچ...
از سر عادت بی وقفه و جنون آمیز
گریزی نیست
توانی نیست
اراده ای نیست
خدا کند که نیاید روزی که دیگر هیچ هم نباشد...
برگه ها دستم بود وقتی دوباره امروز به دیدنش رفتم, , حاصل هفت سال تلاش را برای تشکر از او به همراه داشتم, یکسال از آن روزها که عاجزانه درخواست میکردم گذشت و امروز که پا در حرمش گذاشتم سبکی وصف ناپذیر مرا جلو می برد. آرامتر از همیشه نشستم و یادم نیست اصلا تشکر کردم یا که گفتم نتیجه همه تلاشهایم را ببین یا نه... فقط آرامش بود و خیالی آسوده که یکی هست که رابط باشد, یکی هست که بشنود و پا در میانی کند, یکی هست که هر جا کم بیاورم می توانم به قولش حساب کنم, تکیه کنم, اعتماد کنم و منتظر باشم ... از آسودگی خیال ستفاده کردم , برنامه یکسال دیگر را چیدم و با رضایت, با شادی و با آرامش قول و قرار نوبت بعد را گذاشتم و چه همه امیدوارم که نوبت بعد به سال نو نرسیده بیاید...
تا به حال اینقدر خودم را بی قرار ندیده بودم. بیقرار و دلتنگ. حالم اما ظاهرا خوب است, بی حرف, بی زاری و بی... نمیدانم شاید بی حسی روزگار میگذرد فقط دلتنگی که گاهی سرک میکشید, این روزها و هر روز با تلنگری می آید. از پس نگاهی بازیگوش, نگاهم میکند یا که از لابه لای دستان تنگ شده برای آغوشی, زل میزند به من. گاهی هم با شیرین زبانی عطر وجودی خواستنی را یادآور میشود. وقتهایی هم هست که با گامهای کوچک بین دو جفت پای مستحکم به سمتم می آید...
خداااا لطفا خدای خوبی باش و فقط نگاه نکن, گاهی بیا و در بسته بگشا و نا امید مران مرا از در این خانه
بلاگفا وبلاگم رو خورد هیچی ازش نمونده حتی آدرس...
غریبی می کنم با این خانه, زیادی نوست و مرا می ترساند, همیشه در برابر نوها از خود ضعف نشان داده ام. با احتیاط با نوها برخورد کرده ام و در مقابلشان گارد گرفته ام. و چه فرصتها که از دست نداده ام...
احساسات نو مرا به هپروت برده اند, ترجیح داده ام عقب بایستم و رویا بافی کنم تا که بروم و بسنجم و تصمیم درست بگیرم...
پریشانی , نا امیدی و رنج شب گذشته و به دنبال آن رویای صبح بعد نماز ,مرا به این خانه نو کشاند. رویایی که به صادقه بودن آن سخت نیازمندم و سخت تر از آن به باور آن نیازمندم...