آن بانوی مهربان

برگه ها دستم بود وقتی دوباره امروز به دیدنش رفتم, , حاصل هفت سال تلاش را برای تشکر از او به همراه داشتم, یکسال از آن روزها که عاجزانه درخواست میکردم گذشت و امروز که پا در حرمش گذاشتم سبکی وصف ناپذیر مرا جلو می برد. آرامتر از همیشه نشستم و یادم نیست اصلا تشکر کردم یا که گفتم نتیجه همه تلاشهایم را ببین یا نه... فقط آرامش بود و خیالی آسوده که یکی هست که رابط باشد, یکی هست که بشنود و پا در میانی کند, یکی هست که هر جا کم بیاورم می توانم به قولش حساب کنم, تکیه کنم, اعتماد کنم و منتظر باشم ... از آسودگی خیال ستفاده کردم , برنامه یکسال دیگر را چیدم و با رضایت, با شادی و با آرامش قول و قرار نوبت بعد را گذاشتم و چه همه امیدوارم که نوبت بعد به سال نو نرسیده بیاید...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.