دوست دارم

دوست دارم اتفاقهای خوبی در راه باشد...

دلم میخواهد آسودگی خاطر بیاورد ...

و به اندازه کافی شادی هم چاشنی اش باشد...


من از کجا ... عشق کجا

حرفهای زیادی داشتم, آنوقت که روزهای آخر نود و چهار بود, زندگی روی دور تند افتاده بود, اتفاق پشت اتفاق و من کلی حرف و احساس انبار شده داشتم. دلم میخواست همان زمان مینوشتم قطعا حس و حالش متفاوت تر از حالا بود.... نشد.... در بدو بدوهای آخر سالی گم شدند و نرسیدم به ثبتشان .

یادم هست که س از گروه دوستان.جان . پیام زیبایی گذاشته بود, از همانها که دست به دست میشوند بی آنکه نویسنده اش معلوم باشد... گفته بود, اسفند را نفس بکش, زندگی کن و سال نو میایید اما این اسفند بر نمیگردد... در لحظه کلی انرژی داده بود . هر چند که پایان سالم همچنان درگیر دوا درمان بودم به قول الف تا لحظه آخر نود و چهار عزراییل در تعقیبم بود...

گذشت و ننوشتم دلم هم نمیخواهد حالا بنویسم...

بعدتر دلم خواست بیایم از مامان بنویسم... الان هم که فکر میکنم بغضی میشوم... بنویسم که چه همه رنجش دادم در سالی که گذشت و چقدر مراقبم بود که از نود و چهار به سلامت عبور کنم, بنویسم که عشق مامان اشکم را در میاورد, بنویسم که یکی از بدهی هایم به خدا حتما تا همیشه, فراموشی شکر است از داشتن مامان, از بدهیهایم به مامان , دست کم گرفتن خودم است... بغض و اشک نمیگذارد بنویسم... و خدا میدانم که چه حسرتی بر دلم است و تنها خداست که میتواند حسرتهای دلم را بردارد...

گذشت و باز ننوشتم...

اما امروز با پست ط دلم خواست بنویسم... اینبار از بابا بنویسم...نوشتن از بابا سخت است.

مامان یکسره عشق و احساس است هر چه شاکی باشم , گله باشد یا که هر چی, در مقابل حجم بغض و احساس و عشقم ذره ای است ناچیز, فراموش میشود و ....

اما فکر بابا کلی توقع به ذهنم میاورد,حرفهایی که آزارم داده اند فراموشم نمیشود, هر چه  هستم, هر چه دارم از اوست, بابا همیشه و همه جا, آنقدر بی منت و تمام نشدنی بوده که توقع ذره ای کم مهربانی از او را ندارم, شاید خیلی بیشتر از مامان بوده اما ...

نمیدانم شاید سنبل غرور, جدیت, مهربانی, عشق و تلاش و خستگی ناپذیری زیادی بد عادت بارم آورده...

امروز که احساس ط را از نداشتن و نبود پدرش خواندم ... اشک ریختم از حماقتم, از توقعات ناتمامم ... بعدتر به این فکر کردم که شاید به قول میم این رفتارم نوعی مکانیزم دفاعی است... همیشه بالا رفتن سن بابا مرا میترساند, دلم نمیخواهد پیر شود, دلم نمیخواهد به نیاز و رنجش فکر کنم, دلم نمیخواهد کوه غرورم ذره ای کم بیاورد,, دلم نمیخواهد تکیه گاهم سست شود... کوه البرزم تا که هستم همان باشد که بود... سلمانی رفتنهای کودکیمان, دوش گرفتنهای دست جمعی, مدرسه رفتنها, پشت پنجره منتظر ماندنهایمان, شادی کردنها و لالای لالای خواندن و ذوقمان از شنیدن صدای بوق ماشین بابا سر ظهر و داخل کوچه, نوجوانی و غرور بابای باحال و شعر خوان و خوشتیپ داشتنمان... ... و حالا بزرگ شدن و همان احساسات تنگ به هم فشرده امان, همان بیقراریهای باهم بودن و همان نیازها...

بابا حالا حالا ها باش... عشق اول و تمام نشدنیم...

دلم تنگ شده برای خانه مجازی ام و چقدر حرف نگفته دارم...

یادم باشد...

باید حتما بنویسم از یکسالی که تا چند روز دیگر تمام میشود...

کارنامه طور هم بنویسم که یادم بماند...

حال نداشتن است یا هیچ نداشتن...

روزها و ماههای سختی گذشته... بدو بدو, استرس, رنجوری جسم و آخر کار خستگی روح و هنوز تمام نشده, باز شروعی دوباره... اما باز هم شکر که هنوز ادامه دارد...که هستم و اهداف زنده اند... هرچند که کوتاه مدتند, هر چند تاریخ انقضا دارند و هر چند زود نتیجه میدهند و پرونده اشان بسته میشود... به گمانم سالهاست هدفها رنگ و لعاب دیگری گرفته اند, چشم انداز هست و تا رسیدن به آن آهسته آهسته میروم... فکرم مشغول است اما زده ام به بی خیالی که بهتر است از آشفتگی و رنج مداوم... و هر روز به خودم میگویم بی خیال بلاخره یک جوری تمام میشود جوری که انتخابش دست من نیست , خارج از توان و اراده ام است, تا همینجا هم خوب پیشرفته ام, رنگ آسمانم امروز آبی است و هر روز روشنتر , پر نورتر ... امید هم هنوز وسط خیال میچرخد, باید دستش را بگیرم و بی خیالی را یادش دهم, شاید آنوقت هر دو برسیم به آنجا که باید... 

هر روز میگویم و هر روز فکر میکنم بی خیال...

هر روز گفتن, آشفتگی نیست؟؟؟؟؟

هر روز گفتن به خاطر این نیست که روحم را میگزد؟؟؟

هر روز گفتن از این نیست که هنوز یکشنبه ها هست و هنوز خیال هست و هنوز حسرت هست و هنوز خوابهایم فراموش نشده اند و هنوز کفش جامانده ام را پیدا نکرده ام و هنوز تعبیر رویا فراموش نشده و هنوز و همچنان آدمها کوچکند و هر روز از هم دورتریم و هنوز استرس هست و هنوز جرات نیست و هنوز کتمان هست و هنوز  مقایسه هست و هنوز عصبانیم از خودم و هنوز بخشش نیست  و هنوز امید در خیال می چرخد و ...

انگاری هنوز آشفته ام...

...

اما باز بی خیال...

تمرین کنم ... بی خیال... بیخیال ... و 


اسرار ازل نه تو دانی و نه من

نمیدانم چه سری است.... 

خسته ام , خسته...

راه خلاصی را نمیدانم...

ترس از درد و مرگ هم نتوانست دوام بیاورد...

پناه بر خدا...

بیا ای جان

ماه هاست که خیلی نزدیکند, به فاصله عرض یک خیابان, روبرو خانه امان, قبل تر خیلی بیشتر میرفتند و می آمدند ... این روزها اما کمتر.... یا شاید ما دیگر رها کرده ایم....

واقعا از آن روز که گفته بودم بی خیال و خواسته بودم با امیدواری منتظر بمانیم, دیگر خیلی مهم نبودند ... مهم نبودند اما هر هفته نشانه ای می آمد و ما را بیشتر به شایدهایی که میخواستیم از دستشان فرار کنیم نزدیکتر میکرد... میم جدی گرفته بود, نشانه ها سر راهش ظاهر میشدند و او هر هفته حرف تازه ای میزد ... کم کم دلش میخواست امتحان کند... تا اینکه بلاخره خودش آمد... بی آنکه دنبالش برود, خودش سر راه میم قرار گرفت... انگار همه کاینات بسیج شده بودند و هفته ها شرایط را برای روبرو شدن میم با او فراهم کرده بودند... همه را گفته بود... درست, فکرمان را مشغول کرده بود اما باز ذهنمان مقاومت میکرد... 

مقاومت بیش از یک هفته نشد... باید بپذیریم ... وقتی هر دو معتقدیم یک اتفاقی افتاده, معتقدیم و این باورمان را یواشکی به هم میگوییم, انگار هر کدام از دیگری و به سخره گرفتن میترسیدیم... اما آنقدر واضح است که نمی شود کتمان کرد...

گفته بود ایمان داشته باش

دو هفته دیگر باقی است و ما دوست داریم هر روز باورمان بزرگتر شود... دوست داریم او رها شود...تکیه گاهمان امن باشد و راسخ... دوست داریم  راه باز شود... دوست داریم او بیاید...

امیدمان باش... تو ... تو ای جان...

امسال یلدای جان

باید بنویسم از یلدای امسال، ارامش دل و رقیق شدن قلبم، حافظ و ...

١.  متفاوت نبود، همه چیز همان بود که سالهاست تکرار میشود، همانها که هر سال هستند، همان حرفها، نگاهها و ... اما این بین یکی بود که همان آدم همیشگی نبود... سین دخت  بود، سین دختی نو... برگشته با چشمانی شسته.... 

همه را پذیرفتم، خنده های از ته دل، راضی از بودنشان، شکرگذار سلامتشان و قدردان حضور گرمشان،  یلدای امسال قلبم را بزرگ کرده بود، برفهای به موقع دلم را شسته بود و جسم رنجور، نگاهم را...

٢. کمتر میترسم، یا که شاید دلم میخواهد بیشتر از همیشه امیدوار باشم، حال که تا چند قدمی هیچ ، رفته و برگشته ام... بودن و خواستن را به چشم دیده ام و انتظار اینبار کم آزارترین شاید همه دوران است...

٣. کاش اوی مهربانم هم امیدوارانه به انتظار بنشیند، بی گلایه... حتما می آید، زودتر از آنکه که به خودآزاری مفرط گرفتارمان کند...

٤ . م هم برگشت، از بد حالی و درد جانکاهی نجات یافته، خدای جان شکر الطاف بیکرانت...

  ٥. گفتم اگر جای او بودی چه میکردی، به فکر فرو رفت اما من مطمین بودم که همین راه را میرفتم اما کمی و شاید کمی تنهاتر... شاید رسیدن به چهل سالگی برای ن خوش یمن باشد، هدف دار ... فقط اینبار اگر کمی استقلال هم خرج کند میشود همان که باید...

٦. گفت ما به شما افتخار میکنیم، اما من هنوز خود کم بینی هستم در انتظار...

٧ حافظ گفت، بنشین بر لب جوی گذر عمر ببین...

خوش آن لحظه که راضی باشم ...

  او با احساس ترین استاد دل شکستن است...

او ...


گفت تمام شد و به خیر گذشت...

من خوشحال شدم ...

و خوشحالتر می شوم هر شب, از اینکه جای خالیش زیر دستانم حس می شود, از اینکه نیست... خالی خالی...صاف صاف...

مهمان ناخوانده ای که حتما آنها با خود آورده بودند.... آنها که سالهاست کنج دلم بزم گرفته و جا خوش کرده بودند... زیادی مانده بودند, راکد شده و گند زده بودند به جایشان ...  و هر روز بزرگ و بزرگتر میشدند و من نادان وار میدان را در اختیارشان گذاشته بودم... و نمی فهمیدم خونم  را میمکنند, انگلند ... 

خدا را شکر... شکر که به موقع بی توجه  به ضعف و حماقتم ... خودش دست به کار شد... در چشم بر هم زدنی... آنی آمد و همه را با هم از دلم کند...

خدایا شکر که تو را دارم خدای جان... 

حتما راه گشوده ای...