خسته ام زین عشق دل خونم مکن

۱) یکشبی مجنون نمازش را شکست

بی وضو در کوچه لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود

فارغ از جام الستش کرده بود

گفت یارب از چه خارم کرده ای 

بر صلیب عشق دارم کرده ای 

خسته ام زین عشق  دل خونم مکن 

من که مجنونم تو مجنونم مکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم

این تو و لیلای تو، من نیستم

گفت ای دیوانه لیلایت منم

در رگت پیدا و پنهانت منم

سالها، سالها با جور لیلا ساختی

من کنارت بودم و نشناختی

۲) اینبار بی خبر آمد، دور و بریها  خواستند که چشم باز کنم، چشم باز کردم، اعتماد نکردم، دلم لرزید، اعتماد نکردم، منتظر پشت پنجره ماندم، اعتماد نکردم، حسود شدم، اعتماد نکردم، رفت... 

رفت زودتر از آنکه بتوانم  بفهمم از کجا آمد و آمدنش بهر چه بود 

و تمام میشود 96 ... امسال

1)خواستم از همه آنچه امسال بر من گذشت بنویسم که کلی تغییر و تبدیل و تعهد بود، باز نشانه ها آمدند و صبحم را با مطلبی از امید شروع کردم و قبلتر وقتی فکر نوشتن این مطلب بودم ، از آرزوی کسی برای زیاد اشتباه کردن در سال جدید خواندم که اشتباه کردن را  نتیجه حرکت دانسته بود....

امروز اما وقتی آمدم  و این صفحه را خواندم ، بر تغییر بیش از همه خوشحالم، تغییری که آن کور سوی امید که بسیار در این خانه از آن گفته بودم را به روشنی واضح تبدیل کرده... شکر سال خوبی را پشت سر گذاشتم،  وارد جریانی شدم  که با بدبینی شروع شده بود، استرس و آشفتگی بسیار بهمراه داشت، روزها و شبهای بیخوابی و کار و تلاش برای درک موقعیت و فهمیدن همه اتفاقات و آدمها و افکار دور و برمان  نتیجه اش علاوه بر از دست دادن کلی وزن جسمی ، بدست آوردن وزنه های روحی بود، اعتماد به نفس رفته ام که برگشت مهمترین و بهترین نتیجه دلخواه من  است...

 تغییری که ثبات آورد و ثباتی که بر جریان رو به جلو سوار باشد قطعا حالم را هر روز بهتر میکند، فقط میماند آشفتگی، استرس و وسواس ...

امید که در سال جدید درگیر وسواس نباشم... نترسم از اشتباه که تمام اشتباهات گذشته که حسرتهای سالیان زیادی از عمرم بود ، امروز مرا واداشت به حرکت، ایستادگی و حال خوب امروزم مدیون همان اشتباهات است ...

2)آشنایی با ف بخش مهمی از اتفاقات این سال است... مهربان مثبت و آرام که استرسهای بی وقفه ام را مرحمی است..این روزها او درگیر  بیماری است، بیماری سخت میم ... رفتن دردناک و فراموش نشدنی میم تلخ ترین اتفاقی است که حتما تا سالها روح و روانم را درگیر خواهد کرد، بعد یکماه هنوز رفتنش را باور نکرده ام... خدایا ف نباید که بشود میم دیگر ... تو بخواهی نمیشود... 

امیدوارم  سال 97 پر تلاش باشم، بسیار سفر کنم،  بهتر ببینم، بیشتر بفهمم، محکم تر تصمیم  بگیرم و زیباتر بیاندیشم...



میم رفت

میم ساعت 23:30 چهار اسفند رفت...

رفتنش درد دارد . بیش از درد رفتن، سرنوشت غم انگیز و پر از شگفتی اوست. مطمئنم تا همیشه یادش باقی است. فراموش نشدنی...  رفتنش اما کل محاسباتم برای زندگی را بهم ریخت. اولین و مهمترین تاثیر رفتن او برایم تصمیم به تغییر است و زندگی در لحظه... 



چه مرگت شده تو؟

1) وقتی حس کردم  آشفته است و سنگ می اندازد ، ماندن و گفتن را جایز ندانستم و آرام و بی حرف رد شدم، ناراحت شد، ناراحتی که حرف آورد و ناراحتم کرد و سبب تلنگری دیگر شد... تلنگری بر انبار باروت من. که چند ماهی است  جرقه هایی درش افتاده و  من میترسم از آتش گرفتنش...  که قلبم را نشانه رفته..

2) گیر افتاده بودم کنج دیوار و لابلای جعبه و الوار و  ...  و هرچه تلاش میکردم نمی توانستم عبور کنم،  شلوار به دست آمد ، ایستاد و با دهان باز یک نگاه به تلویزیون انداخت و یک نگاه به من ، بعد با بهت گفت : خاله چه مرگت شده تو؟ ... گفت و شعله را روشن کرد ...

3) هفته دردناکم تکمیل تر شد زمانی که همه را گفتم، داد زدم،حرفها رو پتک کردم و کوبیدم ...   هر چند باز درک نکرد، هر چند باز نتوانستم قانعش کنم، اما آن لحظه و فقط آن لحظه حس کردم  اگر زودتر گفته بودم رها تر از حالا میتوانستم تاثیر گذار باشم اما  به ساعت نکشیده پشیمان شدم، فکر کردم  او  آدم  دل و احساس نیست، ترازویش برای وزن آدمها فقط سنگ هایی از یک جنس و یک وزن دارد... که من بیهوده تلاش میکنم تا برایم از سنگ دیگری استفاده کند... بیهوده است که بخواهم عوض  شود که من حتی به اندکی تغییر هم  امید ندارم...  فکر میکنم نباید درگیر مسئله ای می شدم که  در آن آدمهایی از جنسی دیگر رهبرند و نگاه از بالایشان روزهای دردناکی برایم  میسازند و من امروز در بدترین زمان همه عمرم  هستم و  نمیتوانم به رفتن فکر کنم...

4) گفت یک چیزی شده... گفتم اینقدر مشخصه که تو می پرسی... گفت آره خیلی... به او گفتم مهم نیست... اما یک نصفه روز درگیر  فهمیدن همه دردهای یک هفته بودم... که بدانم چه مرگم شده است و این شعله چطور جان گرفت... فلسفه بافتم، فکر کردم چه بگویم، چه کنم و چاره چیست؟  هیچ نشد جز آنکه بلاخره حس کردم باز درگیر سندروم دردهای بی درمانی شده ام که ماه ها بود نیامده بودن و همه دلیل نیامدنشان امروز دلیل آمدنشان بود... 

5) دلیل آشفتگیم را اگر بفرستم که برود ،  حتما میشود دلیل حسرت های بی پایان همه عمر و من نمیدانم آشفتگی را چطور چاره کنم... 

6) اصلا  آشفتگی را به حسرت های بی پایان ترجیح میدهم... و لابلای آشفتگی ،شاید امید هم آمد و  به من و  او فهماند چه مرگم شده...

فکر کردم اگر سین کنارمان نشسته بود یک کلمه از حرفهایمان را متوجه نمی شد. من و او آدم صفر و یک نبودیم.حرف های  پر از استعاره، پر از ابهام و پر از دردمان را فقط مغز فازیمان میتوانست تحلیل کند، بفهمد، جواب دهد و بحث را کش دهد. سین آدم خوب آخرش که چی  و  نتیجه گراست. فقط صفر و یک میداند و تحمل صحبتهای در لفافه را ندارد. اما ما به گمانم از این همه پیچیدن کلمات  خوشمان میامد. حرف زدیم، علت را پیدا کردیم، نتیجه گرفتیم ... بعد که همه دردهای آشکار شده را جستجو کردم و بعد تر که باز دنیای نشانه ها دست به کار شد و نشانه فرستاد فکر کردم رسالت جدیدی یافته ام. نمیدانم این کشف  رسالت ناشی از آشفتگی این همه درد است یا که کمبودی است که آزارم میدهد و من دنبال جایگزینی هستم که خودم را قانع کنم... هر چه باشد، او آرام شد، شاید قانع شد تلاشی دوباره کند و فرصت دهد و من خوشحال شدم که بلاخره توانستم درک کنم و رسالتم  را بر او تمام کنم، حال طور دیگری به این مرحله نگاه میکنم و  دلایلم بیشتر شده برای ماندن ...

حواسم هست آنقدر گرفتار لفافه ام که اگر روزی دوباره  گذرم به این پست بیفتد، هیچ نمیفمم.

کاش برای تو می نوشتم که

جهان به اعتبار خنده تو زیباست...

تا به امروز هر چه نوشته بودم، دغدغه های درونی بود. خودم و تنها خودم. عمری رنج کشیده بودم از اجتماعی که نه درکش میکردم، نه درکم میکرد و نه فرصتم میداد، خسته بودم و نا توان. زور  و جسارت تغییر نداشتم،  پس خواستم که رها شوم اول از خود بعد همه آنچه نا امیدم کرده بود. امروز وقتی از او و همه سرگذشت و باورش خواندم  اشک ریختم  و به تفاوت نوع روبرو شدن با دغدغه ها فکر کردم. به حلقه باطلی که به بهانه مهار دغدغه هایم  درش گرفتار بودم فکر کردم. رها شدن از خود با فرار مرا به جایی نرساند، همان شد که دیروز بعد نه ماه که به  اینجا سر زدم کلی حرف زده را پس گرفتم ، پاک کردم . چه همه تغییر کرده ام؟ نمیدانم. بزرگ شده ام یا نه؟ نمیدانم. بلاخره رها شدم یا نه؟ نمیدانم.چه تغییری کردم؟ نمیدانم. مغزم ورم کرده  و ناتوانم از فکر کردن، خسته ام اما نمیتوانم این دغدغه  های قدیمی تازه بیدار شده را رها کنم. اینبار دیگر به قصد رهایی، نه از خودم و نه از هیچ چیز دیگر نمیتوانم فرار کنم. نمیدانم چرا  دوباره وارد وادی شدم که عمری قصد گریز از آن را داشتم و نمیدانم چه سرنوشتی مرا به اینجا کشاند و نمیدانم چرا نتوانستم رها شوم. این همه ندانستن درد دارد. تا کجا میکشد مرا نمیدانم ، فقط میدانم برگشتم به خانه اول، همانجا که همه درد بود و دغدغه و من باز به اجتماعی برگشتم که سالها خودم را برداشته بودم و بیرون نشسته آن را نظاره گر بودم. تا اینجای قصه، برگشتنم درد داشته، همه عوامل ناامیدی هنوز پابرجاست و من که از فشار ناتوانی فقط فرار کرده بودم، در این مرحله از زندگی جایی هستم که به گمانم این بار میتوانم به جای فرار کاری کنم. نمیدانم میشود یا نه، نمیدانم سالها بعد مثل امروز که بنشینم و بنویسم، در تاریکی از خود ناامیدتر می نویسم، با چراغی در دست می نویسم  یا که در صبحی  نو  از روشناییها مینویسم... هیچ نمیدانم اما دوست دارم اینبار این من با  همه ندانستنهای پر درد را آزاد کنم، بسپارمش به او و رها شده قدم بردارم...

حواسم هست که آشفته ترینم امروز...  پناه بر خدا

خوش آمدی به خانه ات سین دخت

دو روزی است که برگشته ام, فقط خواندم, چند بار خواندم. و امروز به عادت همه عمر روزنگار نویسیم خیلی از نوشته ها را پاک کردم. چه خوب که حالم خوب است... پاک کردن حرفهای گذشته یعنی حالم خیلی بهتر از زمان نوشتنشان است و  دیگر دلیلی بر ماندنشان نیست و من میدانم بزرگ شدن هر روزم مدیون همین نوشتن از سرگشتگهاست و  من میدانم نه ماه نبودنم تا جبران شود و تا غریبی رنگ ببازد طول میکشد , تازه تغییرات اساسی این نه ماه هم خودش داستان بلندی است که تغییر نوع نگاه, احساس و منطق و ... و شاید خیلی چیزها... را در پی داشته باشد... امیدوارم بمانم, بنویسم و بزرگ شوم که تمام پرگوییهای این روزهایم از ننوشتن است, نوشتن ارامم میکند, جلوی زیاده گوییهایم را میگیرد و ....

پناه بر خدا... 

سال نو حال نو اتفاق نو ... امیدواری برای آدمهای نو

هر سال همه احساسم, شور و هیجانم و زیبایی های اسفندم در شلوغیهای آخر سال گم میشود... دوست دارم ثبتشان کنم اما خستگی مجالی نمیگذارد و امسال خسته تر از هر سال وقت کم آوردم اما همان بیوقتی سرآغاز حرکتی جدید بود که امیدوارم من و دو میم جدی بگیریم و ادامه اش دهیم... نود و پنج سخت بود, فرصت از دست دادم و فرصتها بدست آوردم, کلی نشانه آمد سبب خیر شد شکرگذاری یادم داد به جهت حال خوبم, روح آرامم و تن سالمم. نود و پنج اما پرکار و پر مسولیت تمام شد, مسولیتی که هنوز هست. مراقبتهایی که هنوز باید انجام شود... مامان خوب است و من خوشحالم با وجود این همه فشار... فشاری که اگر بیست و هشت اسفند تخلیه اش نمیکردم نمیدانم چه انفجاری را در پی داشت... میمها را راه انداختم, نون هم آمد و وسط راه به ما ملحق شد... هشت ساعت خودم را برداشتم و فرار کردم, فرار بزرگ آخر سال اما خیلی چسبید, آرامم کرد, همه لحظات گشت و گذار  برایم شوق پنهان بود, پنهانش کردم چون حس خاص فرار از که و چه را فقط خودم میتوانستم درک کنم... بقیه حتما میخندیدن, همانطورکه , رفتنم برایشان عجیب بود و احمقانه... من اما نمیخواستم گوش کنم, نمیخواستم اینقدر بودن را, رفتن تنها دوای درد آن روزهایم بود, همان درد همیشه که ب به جانم تزریق میکند, که این پوزخندش چندش آورترین صحنه همه زندگیم است ... رفتم تا با ب بجنگم, کم ببینم و بیشتر از خودم احساسم را باقی بگذارم... به گمانم نتیجه داد... حداقل اینکه هدف بزرگ ٩٦ را برایم ساخت... که راه انداختن دو میم شاید رسالت جدید من باشد در این مرحله از زندگی... مرحله ای که تنها سه سال مانده تا شروع تغییرات بنیادی  و تثبیت همیشگی... نود و شش برایم آرام است... امیدوارم, صد روز ٩٥ که به خیر گذشت, قلبم آرام گرفت, آرامشی که تکرار و خطا هم نتوانست آن را بگیرد ...  خوشبینی تمام این سالهایم باید در نودو شش به ثمر بنشیند... الهی آمین

چالش صد روز که ر.ص. در اینستاگرام راه انداخته بود, به خیر و خوشی میگذرد و تنها ده گام باقیست... امروز اما چالشی دیگر و صد روز دیگر... خانم شین در این چالش کارهای معنی دار روزمره را نشانه رفته... خواندم و فکر کردم چند درصد کارهایم اعتبار دارد, چند درصدش امیدوار و زنده ام میکند و چقدر کار بیهوده و از سر عادت  و بلاتکلیف انجام میدهم. این جریان و غرغرهای سر شبی خیلی به هم مرتبطند و من باز رد نشانه ها را حوالی قلبم میبینم... برای منی که شاکیم از وضعیت موجود, که کلی نقشه دارم, که فقط یک تلنگر میخواهم که حسرت دمار از روزگارم دراورده, شاید فرصتی باشد تا حرکتی کنم ...

روزی که بیایم اینجا, بنویسم , بی بغض , با دلی روشن و قلبی  آرام, حتما شبش اولین شب آرامش است که نمیدانم چرا این خانه از نم چشمانم پابرجاست, حس نوشتن از لابلای قصه غصه هایم میاید ...

اما باور دارم که اولین شب آرامش نزدیک است.