پاییز

عکسهای زیبایی گذاشته بود, درخت و برگ و انار و رنگ... رنگ و رنگ ... چشم نواز و یک دنیا آرامش از پشت گلدانهای شمعدانی گوشه ایوان احساس میشد... احساس میشد اما من به بودن آرامش در آن نقطه از زمین, کنار انار و زرد و نارنجی و خش خش  برگها, شک داشتم... 

دقیقه ای بعد, نشانه ای آمد که از پاییز میگفت, که باید این پاییز بیاید و ببردمان به کودکی, آنجا  که مامان جوان است, من امپراطور قدرتمندی هستم که در قلمرو کوچکم  جز عشق ندیده ام... حسی به من میگفت که این نوشته و آن عکسها با هم معنی دارند که اصلا این نوشته, وصف آن خانه و حال دل ساکنانش است... 

پست را گذاشتم و به آنی همه ساکنان خانه پاییزی, که انار دارد, رنگ دارد و دیر زمانی عشق هم داشت, واکنش نشان دادند, دلشان پر کشید به گذشته, آنوقت که باران پاییزی غمهای کوچکشان را میشست, آنوقت که بابا همیشه سفر بود و مامان جوان بود... آنوقتها مامان همیشه بود ...

کاش  یادشان آورده باشم که مامان هنوز میتواند بیاید و باشد . حتما روح مامان, قلم به بدست میگیرد و هر سال پاییز درختها را رنگ میکند, شمعدانیها را جان میدهد و عشق را زنده نگه میدارد...

کاش آرام باشند, که آن همه رنگ خود آرامش است, نم بارانی هم که بیاید غمهای مثلا بزرگ, بزرگسالی را میبرد... باز میتوانند عشق را ببینند و لبخند مامان را حس کنند... 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.