بهارنارنج

١. امروز چهارمین روز شکرگذاری است. درست از روز تولدم شروع شده بود و من خیلی اتفاقی متوجه شدم... میگویم اتفاقی اما حتما نشانه ای است و هدیه امسال...هر روز صبح مطلبی میاید و یادآوری و تاکیدی بر تمام آنها که روزمرگی نمیگذارد ببینمشان... شکر

٢. باید دوسال ادامه دهم, بی وقفه... امیدوارم, امیدوارم که شرایط خوب باشد و من توانا... چه نقشه ها که دارم برای صبح اولین روز سال سوم...

٣. چند وقتی است ذهنم را درگیر کرده, اسباب مهیاست, فقط منم و روانی که باید ترمیم شود, ترسهایی است که باید ریخته شود و به قول میم مهارتی است که باید کسب شود... بهره هوشی هم که بالاست, کم هوشترها هم از پسش برمیایند, اما من برای قدم اول به یک همت والا و یک دل شیر نیاز دارم... که اگر بشود دنیایی فشار و حس تحقیر و درد جسمی که میرود با خود دنیایی اعتماد به نفس هم میاورد...

٤. گفته آهنگهای غمگین را پاک کن و فقط شاد گوش بده, م ح هم امروز دوست دارم زندگی را گذاشته بود من همچنان متحیر از نشانه ها...

٥. نادر گفت چای بهارنارنج اگر هست, سهیلا گفت هست و با لبخند سهیلا تمام شد . تمام شد اما شاید فقط من بتوانم بعد از آن نگاه اشکی و آن لبخند ریز و عبور را بنویسم و فقط من میتوانم همه حسهای برگشته سهیلا و همه کتمان و فرارها و نفس راحت آخرش را ببینم... ببینم و فیلم یاد هندوستان کند, ببینم و عشق بیدار شود و امید سرک بکشد, که نزدیکی شمار سال و روزها به من و جریان شکرگذاری و عشق و این روزها و نذر و بی جواب نماندن هیچ خواهش بشود نشانه... که من آدم نشانه هام ... نود و شش قدم مانده و من چه میدانم ... شاید قدم آخر, مرا برساند به سر منزل مقصود... .  

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.