سناریو

نوشتم, خط زدم نوشتم, داستانی, توصیفی و باز خط زدم. باز نوشتم اما باز هم به دلم ننشست.

امروز که از شین خواندم فکر کردم بزرگترین آرزویم نوشتن است. همچون او نوشتن... دوست دارم یاد بگیرم . ..

گفت دفعه بعد نوبت پزشکی است و من با خنده دردناکی گفته بودم نه و فقط خودم میدانستم که درد دیر شدن است ... اما اینبار مطمینم که دیر شدن برای نوشتن اصلا دردناک نیست و حتما میتواند کلی هم تجربه و درس داشته باشد... باید یاد بگیرم, باید وسط همه این بدو بدوها وقتی بگذارم برای خواندن, که همه هنر من خواندن است. حتما نوشتن از پس همین خواندنها متولد خواهد شد...

بهانه اینجا امدن امشب, سناریو نویسی بود که آن هم در پس ذوق نوشتن مهجور ماند...


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.