خانه عناوین مطالب تماس با من

سین دخت

سین دخت

ابر برجسب

عجله کن

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • خسته ام زین عشق دل خونم مکن
  • و تمام میشود 96 ... امسال
  • میم رفت
  • چه مرگت شده تو؟
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • خوش آمدی به خانه ات سین دخت
  • سال نو حال نو اتفاق نو ... امیدواری برای آدمهای نو
  • [ بدون عنوان ]

بایگانی

  • مرداد 1397 1
  • اسفند 1396 2
  • دی 1396 1
  • آذر 1396 4
  • فروردین 1396 1
  • دی 1395 1
  • آذر 1395 1
  • آبان 1395 3
  • مهر 1395 4
  • شهریور 1395 1
  • خرداد 1395 2
  • فروردین 1395 2
  • اسفند 1394 1
  • بهمن 1394 1
  • دی 1394 3
  • آذر 1394 7
  • آبان 1394 6
  • مهر 1394 4
  • شهریور 1394 6
  • مرداد 1394 1
  • تیر 1394 7

جستجو


آمار : 6807 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • جان جانان من شنبه 21 آذر 1394 16:52
    هر چه به عقب میروم خاطراتش هست, همیشه, پر رنگ, پر احساس و بی نظیر... لحظه ای بی او بودن در تصورم نبوده, چه آنوقت که بین داشتن و نداشتنش تحمل قلب مهربانش فاصله انداخت و چه حالا که سلامت و امیدوار کنارم مراقب همه چیز هست... جانم است, همیشه به این وابستگی دلخوش بوده ام... خدای جانم حفظش کن, در پناه خویش گیرش و چشمان...
  • عمر دوباره من چهارشنبه 18 آذر 1394 20:16
    خیلی حرف زدم, برای اولین بار داشتم خودم را تخلیه میکردم اصلا متوجه نبودم که چرا این درد انبار شده که سالهاست رنجم میدهد, همین امشب سر باز کرده و خودداری نمیفهمد... خ گفته بودناشکری, یادت میرود چه همه تغییر کرده ای, یادت میرود چه همه موفق بوده ای و چه همه رشد کرده ای.... اما باز آرام نشده بودم.... و اولن برف که آمد...
  • خاطره ها شنبه 14 آذر 1394 00:09
    شبکه مجازی دوباره دور هم جمعمان کرده ... اولش کلی ذوق کردیم, کلی خاطره , کلی عکس قدیمی دیدیم, آدمهای جدید وارد شده در زندگیهامان را به هم معرفی کردیم, با سلام میامدیم و با خداحافظ گروه را ترک میکردیم, هنوز ساده بودیم عین ده پانزده سالگیمان... یکمی که گذشت کم حرف شدیم, سرک میکشیدیم در روابطمان, سوالهای ناجور میپرسیدیم...
  • رفتم که رفتم... سه‌شنبه 10 آذر 1394 00:59
    گفت خسته است... برود و کمی استراحت کند... من وحشی شده بودم, انباری باروت که منتظر یک اشاره بود... کار از جیغ که گذشت شدم نازک دلی بی تاب که با نگاهی و حرفی, با چشمانی پر سرگشتگی را فریاد میزد... آنقدر که بی خجالت بغضهای جمع شده را خالی می کرد... و عشق همچنان بود, از پس روزمرگیها آمده بود و درست وسط آشفتگی نشسته و دست...
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 1 آذر 1394 22:30
    امروز اول آذر است و من تصمیم گرفتم تو را کنار بگذارم... نشانه بود آنچه خواندم... خواندم که , تا وقتی اظهار عشق نکرده با او خاطره سازی نکن که تاوانی بس عظیم دارد... می دانم تو هم بلاخره می روی, می روی و به خیل همتایانت در پس ذهن و خاطرم می پیوندی, و این می شود همان تاوان عظیم... و من امیدوار که روزی سونامی بر من وارد...
  • [ بدون عنوان ] جمعه 29 آبان 1394 17:52
    فکر کنم عاشق شدم... امروز و دیروز همانند که مدتها آمده و رفته اند اما... اما انگار یک چیزی این وسط کم است... کم بودنش آزار دهنده است و تنهاییم را به رخ میکشد...
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 28 آبان 1394 00:28
    میشناسمت, میبینمت هر روز, بارها و بارها ... از پشت قاب کوچک شیشه ای و در دنیایی مجازی... که دیدن واقعیتت نا امیدی آورد... پیگیریها دل شکستگی آورد و حضورت غم آورد ... اما خیالت همه آرامش است... اگر قرار است نباشی برگرد , برو در خیال . می دانی, من آدم رویاها هستم, بافنده ای پر صبر, زمستان نزدیک است, کرسی میگذارم, روزهای...
  • مهری نقش بر آب سه‌شنبه 12 آبان 1394 18:16
    قرار بود سال خوبی باشد, تولدی نو, اتفاقاتی نوتر و روشنایی بیشتر... مهر هنوز نیامده بود اما مهر متولد شده در دل دوباره شوری به پا کرده بود که شاید بعد سالها,نگرانی دهگان و یکان سال تولد رنگ باخته بود, او مهربان شده بود و تازگیها حرفهای خوب میزد, تهدید و توبیخ نبود همه یکسر آرامش بود که ذره ذره در روح و جانم تزریق...
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 10 آبان 1394 14:48
    ١. بقچه هنوز کنار راه پله است, بیرونش نفرستاده ام و بغض هنوز هست... امروز بدتر... ٢. هوای ابری برای من که آدم قدمهای دو نفره نیستم جان میدهد برای جیغ زدن و ترک انداختن روی همه نا امید کننده ها... ٣. یکساعت زمان زیادی بود که صرفش کردم, دوباره حس دخترک ٢٢ ساله ای را داشتم که قلبش تالاب و تلوب کنان در آستانه خارج شدن از...
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 3 آبان 1394 16:03
    در تمام طول عمرم این اولین باری بود که برایش نقشه کشیده بودم به خیالم میخواستم همه چیز را با برنامه برسانم به آنجا که می خواهم... اما نشد, انگار کاینات حرفای یک عمرم راشنیده و ظاهرا باید همانطور یک هویی پیش بیاید, همانجور که همیشه معتقد بوده ام... حالا خیلی بغضی ام... میدانستم که شاید بی نتیجه باشد... اما باز بغض...
  • رویای صادقه شنبه 2 آبان 1394 16:06
    نوشته شده بود یکم تیر نمیدانم کجا نمیدانم که و نمیدانم اصلا رویا بود یا چه هر چه باشد نوعی امیدواری است آن هم بعد از روزی که به قول بابا اولین نفر بودم در ادای دین و خواسته ای دارم برای سال بعد...
  • آی دل... چهارشنبه 22 مهر 1394 12:15
    رسیدن به این مرحله درد دارد... نه لجبازی است, نه هوس, نه نیاز , نه خوشی, نه غم, نه لذت است و نه پایداری... بازیکنی هستم ایستاده در آخرین مرحله نوشته شده... این مرحله سخت است با وجود گیم اور شدن در این مرحله اما, چشم انتظار کدهای مرحله جدید هستم... آی کد نویس کوتاه بیااا ... فکر ضعیفهای دل خوش به رسیدن به نهایت را هم...
  • باز آ چهره گشا بنگر حال مرا یکشنبه 19 مهر 1394 22:22
    از غم عشقت شده رسوا دل شیدا در طلبت رفته به هر جا دل شیدا شب همه شب دل به امید وصالت شده غرق تمنا گر تو بیایی زدلم برهانی غم و رنج زمان را
  • سین دخت تولدت مبارک چهارشنبه 15 مهر 1394 12:58
    مامان دیشب گفت سین دخت تولدت مبارک بابا گفت مگه پونزدهمه. اینها دیالوگهای شب تولد سین دخت است در سالی که به پاس حضور تلگرام عده زیادی تولدم را به خاطر دارند و تبریک میگویند. حتما باید به فال نیک بگیرم که این همه آدم روز تولدم را متوجهند و این تولد, بعد از تولد سال گذشته آمده که چه همه غمگین از نبودن در خاطر کسی نوشته...
  • تو کجایی بانو یکشنبه 12 مهر 1394 20:52
    نداشتنش درد دارد... قلبم گنجایش این درد را ندارد...
  • روز بیست و هشتم شنبه 28 شهریور 1394 21:21
    و امروز پایانی دوباره... بلند تر از قبل اما کوتاهتر از بهترین تلاش... و شاید به زودی, خیلی زود شروعی دوباره... باشد که شروع دوباره پیوند خورد با کامیابی, پیدایی و پایان انتظار...
  • روز بیست و سوم سه‌شنبه 24 شهریور 1394 13:19
    ١. آرام شدم وقتی همه چیز را رها کردم و به خدا سپردم ٢. روز بیست و دوم را آنقدر وحشی شروع کردم آنقدر تلفن سر صبحی روانم را به هم ریخت که میخواستم بی تربیت شوم, فحش و بد و بیراه بنویسم, حرصم را با کلمات سر این صفحه خالی کنم اما فقط اشک ریختم و در همان راه اجبار ماندم... ٣. نه تقصیر من است نه او, شاید مقصر زمانه ای است...
  • روز بیست و یکم شنبه 21 شهریور 1394 22:06
    ١. از نزدیکترینش خیلی ناراحت بود, از اینکه مدام عیب جویی میکند, حرف بد میزند و بی تحمل است. اوی مهربانم هم فرصت غنیمت شمرده بود و رفتارشان را مقایسه میکرد و هشدار میداد که نکند تو تکرار او باشی در آینده ای نچندان دور... ٢. خوب, پر انرژی, شاد و بی حاشیه... نتیجه رفتاری آگاهانه, تربیتی درست و خنده ای بی وقفه... خدا را...
  • روز هفدهم سه‌شنبه 17 شهریور 1394 22:17
    ١. چه زود تمام شدی شهریور. ٢. دوشنبه های پیش رو مرا می ترساند و ترسناکتر اینکه نمیدانم چرا همه هر جا میروم هستند... ٣. ز ده سالی از من بزرگتر است, موفق, پیشرو اما حس میکنم ناشاد... کلی خاطر تعریف کرد از مسیر رسیدن به خواسته هایش, سختیها و نا آگاهیها اما موقع تعریف خوشیها اشک را نمی توانست کنترل کند. برایش خوشحالم و...
  • روز سیزدهم جمعه 13 شهریور 1394 23:13
    ١. امیدوارم قدمش خیر باشد که امروز آمد و نتیجه چند ماه کار و تلاش بی وقفه را دید. ٢. شب خوبی بود, خاص, متفاوت اما پر از شگفتی. میل بعضی به دیده شدن جالب است, نمیدانم اینکه با سبک شمردن اطرافیانت یا عامی دانستن آنها بخواهی عقیده و رای خودت را محق و برتر بدانی چه لذتی دارد یا که تو را چقدر بالاتر از بقیه میبرد که برای...
  • روز یازدهم چهارشنبه 11 شهریور 1394 22:08
    با کمری خمیده و ناتوان آمد, رنج و غم سالها نتوانسته از پا درش آورد و امروز به خاطر اوی افسرده - که سالها با دلمردگی نتوانست تقدیر را بپذیرد- با وجود درد تازه همچنان امیدوارانه به جنگ سرنوشت طاقت فرسای خویش رفته. بی حوصله و کم حرف و بی توجه است اما هنوز گوشهای تیزی برای شنیدن صدای موتور او دارد و چشمانی که تا عمق جان...
  • سندروم دردهای بی درمان تابستانی سه‌شنبه 6 مرداد 1394 15:33
    یک. دیروز گفتم از تابستان متنفرم و فقط خودم میدانستم که علتش چیست و بقیه را با فکر پر کار بودن و گرما و مورچه وار زندگی کردن این روزها , مشغول کردم... دو. خوب مینویسد وبلاگش را دوست دارم, گاهی به گ حسودی میکنم, به اینکه خیلی خوشبخت است و بیخودی عجز و لابه میکند یا که انگاری اداهای روشنفکری دارد, میدانم که دارم قضاوت...
  • امروز باید در خاطرم بماند چهارشنبه 31 تیر 1394 14:07
    انگار کن که چشمه خشک شده بود...
  • کم آوردم سه‌شنبه 30 تیر 1394 20:28
    هیچ لذتی نیست, احساس خوشایندی نیست و فقط خواسته ای که باید انجام شود. تکرار, تکرار , تکرار و دیگر هیچ... از سر عادت بی وقفه و جنون آمیز گریزی نیست توانی نیست اراده ای نیست خدا کند که نیاید روزی که دیگر هیچ هم نباشد...
  • آن بانوی مهربان شنبه 20 تیر 1394 22:51
    برگه ها دستم بود وقتی دوباره امروز به دیدنش رفتم, , حاصل هفت سال تلاش را برای تشکر از او به همراه داشتم, یکسال از آن روزها که عاجزانه درخواست میکردم گذشت و امروز که پا در حرمش گذاشتم سبکی وصف ناپذیر مرا جلو می برد. آرامتر از همیشه نشستم و یادم نیست اصلا تشکر کردم یا که گفتم نتیجه همه تلاشهایم را ببین یا نه... فقط...
  • انتظار بس است دوشنبه 15 تیر 1394 22:02
    تا به حال اینقدر خودم را بی قرار ندیده بودم. بیقرار و دلتنگ. حالم اما ظاهرا خوب است, بی حرف, بی زاری و بی... نمیدانم شاید بی حسی روزگار میگذرد فقط دلتنگی که گاهی سرک میکشید, این روزها و هر روز با تلنگری می آید. از پس نگاهی بازیگوش, نگاهم میکند یا که از لابه لای دستان تنگ شده برای آغوشی, زل میزند به من. گاهی هم با...
  • بلاگفای پر خور شنبه 6 تیر 1394 19:08
    بلاگفا وبلاگم رو خورد هیچی ازش نمونده حتی آدرس...
  • غریبه زودتر آشنا شو دوشنبه 1 تیر 1394 12:47
    غریبی می کنم با این خانه, زیادی نوست و مرا می ترساند, همیشه در برابر نوها از خود ضعف نشان داده ام. با احتیاط با نوها برخورد کرده ام و در مقابلشان گارد گرفته ام. و چه فرصتها که از دست نداده ام... احساسات نو مرا به هپروت برده اند, ترجیح داده ام عقب بایستم و رویا بافی کنم تا که بروم و بسنجم و تصمیم درست بگیرم... پریشانی...
  • خونه نو دوشنبه 1 تیر 1394 11:28
    پرم از حرف و بلاگفا هنوز گم... اینجا خانه جدیدم باشد ... مجازی
  • 59
  • 1
  • صفحه 2