رفتم که رفتم...

گفت خسته است... برود و کمی استراحت کند...

من وحشی شده بودم, انباری باروت که منتظر یک اشاره بود... کار از جیغ که گذشت  شدم نازک دلی بی تاب که با نگاهی و حرفی, با چشمانی پر سرگشتگی را فریاد میزد... آنقدر که بی خجالت بغضهای جمع شده را خالی می کرد... و عشق  همچنان بود, از پس روزمرگیها آمده بود و درست وسط آشفتگی نشسته و دست زیر چانه سوختنم را نظاره میکرد... و من میخواستم که دیگر نباشد, نبیند و نبینم... که برود, برگردد و من اشتباهی انتخاب شده را رها کند...

پس, رفتم ... رفتم که خالی شوم... خالی از حرف, خالی از اشک, خالی از غم و خالی از عشق ... رفتم که همه را بسپارم به آبهای آزاد... شاید از من رها شوند و بروند در مثلث برمودا و من برای همیشه از شرشان خلاص شوم...

اما ... خلاصی در کار نبود, دوباره انتخابی اشتباه و تصمیمی عجولانه و آدمهای اشتباهی کنار هم برایم حسرت آورد, غمگین از رک نبودن و از دست دادن فرصت کوتاه با خود بودن... و نمیدانم چه شد فقط همین که تجربه ای ماند و شاید, شاید که جایی برای آینده ای نه چندان دور پیدا شد, قسمت این رفتن باشد.. .

گذشت... روز از نو و روزی از نو ...

برگشتن و همان بودن, بی تغییر, در احساس و عمل...  شنیدنهای بیشتر از او ... همان که اگر یک روز بفهمد چه همه زخم باقی گذاشته و همچنان نیشتری در دست و زبان دارد ...حتما از هم می پاشد... او که اولین بود و همیشه اولین میماند, او که بهترین بود و همیشه مایه مباهات او که تنها تکیه گاهست و این روزها مرا می ترساند... ترسها, استرسها, بی طاقتی ها و ناامیدیهای نا تمامش او را هر روز رنجورتر میکند و مرا زخمی تر... نباشد آن روز که چشمهایمان را ببندیم ... در حالی که بیشتر از همیشه به هم محتاجیم... و باید که بیشتر از همیشه پناه ببریم به اویی که یادمان میرود تنها امید و چاره امان است...



 

نظرات 1 + ارسال نظر
سارای قصه پنج‌شنبه 12 آذر 1394 ساعت 00:58 http://ghese83.blogsky.com

سلام دوست..
میسپارمت به خدای چاره و امید..

سلام خواننده همیشه حاضر
ممنونم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.