خانه عناوین مطالب تماس با من

سین دخت

سین دخت

ابر برجسب

عجله کن

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • خسته ام زین عشق دل خونم مکن
  • و تمام میشود 96 ... امسال
  • میم رفت
  • چه مرگت شده تو؟
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • [ بدون عنوان ]
  • خوش آمدی به خانه ات سین دخت
  • سال نو حال نو اتفاق نو ... امیدواری برای آدمهای نو
  • [ بدون عنوان ]

بایگانی

  • مرداد 1397 1
  • اسفند 1396 2
  • دی 1396 1
  • آذر 1396 4
  • فروردین 1396 1
  • دی 1395 1
  • آذر 1395 1
  • آبان 1395 3
  • مهر 1395 4
  • شهریور 1395 1
  • خرداد 1395 2
  • فروردین 1395 2
  • اسفند 1394 1
  • بهمن 1394 1
  • دی 1394 3
  • آذر 1394 7
  • آبان 1394 6
  • مهر 1394 4
  • شهریور 1394 6
  • مرداد 1394 1
  • تیر 1394 7

جستجو


آمار : 6739 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • خسته ام زین عشق دل خونم مکن یکشنبه 14 مرداد 1397 22:24
    ۱) یکشبی مجنون نمازش را شکست بی وضو در کوچه لیلا نشست عشق آن شب مست مستش کرده بود فارغ از جام الستش کرده بود گفت یارب از چه خارم کرده ای بر صلیب عشق دارم کرده ای خسته ام زین عشق دل خونم مکن من که مجنونم تو مجنونم مکن مرد این بازیچه دیگر نیستم این تو و لیلای تو، من نیستم گفت ای دیوانه لیلایت منم در رگت پیدا و پنهانت...
  • و تمام میشود 96 ... امسال سه‌شنبه 29 اسفند 1396 08:12
    1)خواستم از همه آنچه امسال بر من گذشت بنویسم که کلی تغییر و تبدیل و تعهد بود، باز نشانه ها آمدند و صبحم را با مطلبی از امید شروع کردم و قبلتر وقتی فکر نوشتن این مطلب بودم ، از آرزوی کسی برای زیاد اشتباه کردن در سال جدید خواندم که اشتباه کردن را نتیجه حرکت دانسته بود.... امروز اما وقتی آمدم و این صفحه را خواندم ، بر...
  • میم رفت سه‌شنبه 8 اسفند 1396 21:01
    میم ساعت 23:30 چهار اسفند رفت... رفتنش درد دارد . بیش از درد رفتن، سرنوشت غم انگیز و پر از شگفتی اوست. مطمئنم تا همیشه یادش باقی است. فراموش نشدنی... رفتنش اما کل محاسباتم برای زندگی را بهم ریخت. اولین و مهمترین تاثیر رفتن او برایم تصمیم به تغییر است و زندگی در لحظه...
  • چه مرگت شده تو؟ سه‌شنبه 5 دی 1396 20:24
    1) وقتی حس کردم آشفته است و سنگ می اندازد ، ماندن و گفتن را جایز ندانستم و آرام و بی حرف رد شدم، ناراحت شد، ناراحتی که حرف آورد و ناراحتم کرد و سبب تلنگری دیگر شد... تلنگری بر انبار باروت من. که چند ماهی است جرقه هایی درش افتاده و من میترسم از آتش گرفتنش... که قلبم را نشانه رفته.. 2) گیر افتاده بودم کنج دیوار و لابلای...
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 13 آذر 1396 23:01
    فکر کردم اگر سین کنارمان نشسته بود یک کلمه از حرفهایمان را متوجه نمی شد. من و او آدم صفر و یک نبودیم.حرف های پر از استعاره، پر از ابهام و پر از دردمان را فقط مغز فازیمان میتوانست تحلیل کند، بفهمد، جواب دهد و بحث را کش دهد. سین آدم خوب آخرش که چی و نتیجه گراست. فقط صفر و یک میداند و تحمل صحبتهای در لفافه را ندارد. اما...
  • [ بدون عنوان ] یکشنبه 12 آذر 1396 23:21
    کاش برای تو می نوشتم که جهان به اعتبار خنده تو زیباست...
  • [ بدون عنوان ] جمعه 10 آذر 1396 12:37
    تا به امروز هر چه نوشته بودم، دغدغه های درونی بود. خودم و تنها خودم. عمری رنج کشیده بودم از اجتماعی که نه درکش میکردم، نه درکم میکرد و نه فرصتم میداد، خسته بودم و نا توان. زور و جسارت تغییر نداشتم، پس خواستم که رها شوم اول از خود بعد همه آنچه نا امیدم کرده بود. امروز وقتی از او و همه سرگذشت و باورش خواندم اشک ریختم و...
  • خوش آمدی به خانه ات سین دخت پنج‌شنبه 9 آذر 1396 20:59
    دو روزی است که برگشته ام, فقط خواندم, چند بار خواندم. و امروز به عادت همه عمر روزنگار نویسیم خیلی از نوشته ها را پاک کردم. چه خوب که حالم خوب است... پاک کردن حرفهای گذشته یعنی حالم خیلی بهتر از زمان نوشتنشان است و دیگر دلیلی بر ماندنشان نیست و من میدانم بزرگ شدن هر روزم مدیون همین نوشتن از سرگشتگهاست و من میدانم نه...
  • سال نو حال نو اتفاق نو ... امیدواری برای آدمهای نو پنج‌شنبه 17 فروردین 1396 00:21
    هر سال همه احساسم, شور و هیجانم و زیبایی های اسفندم در شلوغیهای آخر سال گم میشود... دوست دارم ثبتشان کنم اما خستگی مجالی نمیگذارد و امسال خسته تر از هر سال وقت کم آوردم اما همان بیوقتی سرآغاز حرکتی جدید بود که امیدوارم من و دو میم جدی بگیریم و ادامه اش دهیم... نود و پنج سخت بود, فرصت از دست دادم و فرصتها بدست آوردم,...
  • [ بدون عنوان ] جمعه 10 دی 1395 23:43
    چالش صد روز که ر.ص. در اینستاگرام راه انداخته بود, به خیر و خوشی میگذرد و تنها ده گام باقیست... امروز اما چالشی دیگر و صد روز دیگر... خانم شین در این چالش کارهای معنی دار روزمره را نشانه رفته... خواندم و فکر کردم چند درصد کارهایم اعتبار دارد, چند درصدش امیدوار و زنده ام میکند و چقدر کار بیهوده و از سر عادت و بلاتکلیف...
  • یکسال گذشت جمعه 19 آذر 1395 22:08
    ١. در تاریک و روشن سر صبح , چنان آهسته و با لذت روی برفها قدم میگذاشتم که انگار آخرین ملاقاتم است با این حجم پاکی و روشنی. لبخند به لب و با نهایت آرامش رفتم, روی تخت که خزیدم پرده را کنار زدم و به شانس کنار پنجره بودن تختم به چشم نشانه ای نگاه کردم و غرغر پرستار از ترافیک و سرما و یخبندان هم دل نشانه بازم را مکدر...
  • آبان جمعه 21 آبان 1395 22:25
    اولین بار که فکر کردم آبان میتواند اسم زیبایی باشد, فیلمی بود اسمش یادم نیست, فروتن و خزر معصومی بازی میکردند, آنموقع میخواستم دختری داشته باشم و اسمش هم حتما آبان بگذارم, اسمهای شروع با آ هنوز خیلی چیپ نشده بود... بعد تر که یک دنیا انرژی منفی ا ز م. و به سمتم هدایت شد, به آبان مشکوک شدم, م.و متولد آبان بود و من...
  • دوست دارم زندگی رو... شنبه 15 آبان 1395 22:51
    به سین گفتم با وجود تنفر اولم از این شغل, این روزها حس میکنم که چه توانمندم و چه مهارتی کسب کرده ام و اصلا انگار تنها کار دنیاست که من برایش ساخته شده ام, روزها همان شکل گذشته است, استرسهای قبل کار هنوز پابرجاست, شرایط همان است اما ... اما من تغییر کرده ام, من سی روز, درست سی روز از یک مسیر صد روزه را گذرانده ام, و چه...
  • پاییز چهارشنبه 12 آبان 1395 19:43
    عکسهای زیبایی گذاشته بود, درخت و برگ و انار و رنگ... رنگ و رنگ ... چشم نواز و یک دنیا آرامش از پشت گلدانهای شمعدانی گوشه ایوان احساس میشد... احساس میشد اما من به بودن آرامش در آن نقطه از زمین, کنار انار و زرد و نارنجی و خش خش برگها, شک داشتم... دقیقه ای بعد, نشانه ای آمد که از پاییز میگفت, که باید این پاییز بیاید و...
  • بهارنارنج یکشنبه 18 مهر 1395 22:35
    ١. امروز چهارمین روز شکرگذاری است. درست از روز تولدم شروع شده بود و من خیلی اتفاقی متوجه شدم... میگویم اتفاقی اما حتما نشانه ای است و هدیه امسال...هر روز صبح مطلبی میاید و یادآوری و تاکیدی بر تمام آنها که روزمرگی نمیگذارد ببینمشان... شکر ٢. باید دوسال ادامه دهم, بی وقفه... امیدوارم, امیدوارم که شرایط خوب باشد و من...
  • سناریو سه‌شنبه 13 مهر 1395 20:48
    نوشتم, خط زدم نوشتم, داستانی, توصیفی و باز خط زدم. باز نوشتم اما باز هم به دلم ننشست. امروز که از شین خواندم فکر کردم بزرگترین آرزویم نوشتن است. همچون او نوشتن... دوست دارم یاد بگیرم . .. گفت دفعه بعد نوبت پزشکی است و من با خنده دردناکی گفته بودم نه و فقط خودم میدانستم که درد دیر شدن است ... اما اینبار مطمینم که دیر...
  • تازه متولد شده ام, اینجا روح کشی ممنوع شنبه 10 مهر 1395 10:35
    آماده شده بودم برای ایراد یک خطابه. یک هفته فکر کرده بودم, جمله ساخته بودم, سبک و سنگین کرده بودم, شرایط را فراهم کرده بودم و امیدوارانه منتظر بودم. وقتش که رسید , نگذاشتن شروع شود, حرف پشت حرف آمد, کوچه علی چپ چسبیده بود پشت کلماتم و آدمها دست گذاشتند روی گوشهاشان و به سرعت پشت کردند به کلماتم, بعضیهاشان اما سنگدلانه...
  • آی مهر آی مهر آی مهر یکشنبه 4 مهر 1395 20:29
    در این مهر و در آستانه تولدی دگر, تمرین میکنم, هر روز تمرین میکنم و می خوانمت به مهر... می خوانمت با عشق... با من باش... بیش از پیش... آشکار تر از قبل ...
  • چه دور بودم سه‌شنبه 30 شهریور 1395 00:30
    زندگی روی دور تند است, خیلی وقت است ننوشته ام, از آن موقع چهار کیلو چاقترم,کارم پر رونق تر است, استرس بیشتر و بیتابی بیشتر , تابستان تمام شده, کادوها تقسیم شده, ماهم در راه است, تولد میترساندم و یکشنبه ها هنوز به راه است , فرصت کم است شاید فقط دوسال, همین دو سالی که مشغولم, مجازیها هستند, گاه دوست داشتنی و گرم, گاه...
  • داستان زندگی شنبه 8 خرداد 1395 22:25
    خیلی وقت است وقتی از او میخوانم گریه میکنم... قبل تر برایم مقدس بود اما چندی است , دلتنگی و غم است که همراهش میخزد درونم و بند بند وجودم را میلرزاند.... امروز هم با خواندنش اشکم بی اختیار می چکید و من فقط فکر میکردم کاش زندگی داستان بود, آخر همه پیچ و خمها عشق بود, کند میامد اما ماندگار میشد و دلخوش میکرد... آنوقت مهم...
  • دوست دارم سه‌شنبه 4 خرداد 1395 22:36
    دوست دارم اتفاقهای خوبی در راه باشد... دلم میخواهد آسودگی خاطر بیاورد ... و به اندازه کافی شادی هم چاشنی اش باشد...
  • من از کجا ... عشق کجا یکشنبه 29 فروردین 1395 22:28
    حرفهای زیادی داشتم, آنوقت که روزهای آخر نود و چهار بود, زندگی روی دور تند افتاده بود, اتفاق پشت اتفاق و من کلی حرف و احساس انبار شده داشتم. دلم میخواست همان زمان مینوشتم قطعا حس و حالش متفاوت تر از حالا بود.... نشد.... در بدو بدوهای آخر سالی گم شدند و نرسیدم به ثبتشان . یادم هست که س از گروه دوستان.جان . پیام زیبایی...
  • [ بدون عنوان ] شنبه 28 فروردین 1395 19:48
    دلم تنگ شده برای خانه مجازی ام و چقدر حرف نگفته دارم...
  • یادم باشد... شنبه 15 اسفند 1394 19:02
    باید حتما بنویسم از یکسالی که تا چند روز دیگر تمام میشود... کارنامه طور هم بنویسم که یادم بماند...
  • حال نداشتن است یا هیچ نداشتن... دوشنبه 19 بهمن 1394 11:36
    روزها و ماههای سختی گذشته... بدو بدو, استرس, رنجوری جسم و آخر کار خستگی روح و هنوز تمام نشده, باز شروعی دوباره... اما باز هم شکر که هنوز ادامه دارد...که هستم و اهداف زنده اند... هرچند که کوتاه مدتند, هر چند تاریخ انقضا دارند و هر چند زود نتیجه میدهند و پرونده اشان بسته میشود... به گمانم سالهاست هدفها رنگ و لعاب دیگری...
  • اسرار ازل نه تو دانی و نه من چهارشنبه 23 دی 1394 11:03
    نمیدانم چه سری است.... خسته ام , خسته... راه خلاصی را نمیدانم... ترس از درد و مرگ هم نتوانست دوام بیاورد... پناه بر خدا...
  • بیا ای جان دوشنبه 14 دی 1394 20:11
    ماه هاست که خیلی نزدیکند, به فاصله عرض یک خیابان, روبرو خانه امان, قبل تر خیلی بیشتر میرفتند و می آمدند ... این روزها اما کمتر.... یا شاید ما دیگر رها کرده ایم.... واقعا از آن روز که گفته بودم بی خیال و خواسته بودم با امیدواری منتظر بمانیم, دیگر خیلی مهم نبودند ... مهم نبودند اما هر هفته نشانه ای می آمد و ما را بیشتر...
  • امسال یلدای جان سه‌شنبه 1 دی 1394 18:00
    باید بنویسم از یلدای امسال، ارامش دل و رقیق شدن قلبم، حافظ و ... ١. متفاوت نبود، همه چیز همان بود که سالهاست تکرار میشود، همانها که هر سال هستند، همان حرفها، نگاهها و ... اما این بین یکی بود که همان آدم همیشگی نبود... سین دخت بود، سین دختی نو... برگشته با چشمانی شسته.... همه را پذیرفتم، خنده های از ته دل، راضی از...
  • [ بدون عنوان ] دوشنبه 30 آذر 1394 14:24
    او با احساس ترین استاد دل شکستن است... او ...
  • [ بدون عنوان ] پنج‌شنبه 26 آذر 1394 00:04
    گفت تمام شد و به خیر گذشت... من خوشحال شدم ... و خوشحالتر می شوم هر شب, از اینکه جای خالیش زیر دستانم حس می شود, از اینکه نیست... خالی خالی...صاف صاف... مهمان ناخوانده ای که حتما آنها با خود آورده بودند.... آنها که سالهاست کنج دلم بزم گرفته و جا خوش کرده بودند... زیادی مانده بودند, راکد شده و گند زده بودند به جایشان...
  • 59
  • صفحه 1
  • 2